بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

جاده

بارون بشدت می بارید انگاری اسمان همه ی بغضشو  که تو دلش سنگینی میکرد میخواست یه دفعه ای خالی کنه . افتاب چهره پشت ابر پنهون کرده بود . گاهی باد ی که میوزید برگهای دورنگ رو بازی می داد.

و لی کاملیا به هیچ چیزی اهمیت نمیداد  . قدمهایش را تند تر میکرد و بسرعت جاده ای رو که ازش بینهایت متنفر بود می پیمود. ایستاد دوباره نگاهی به پشت سرش کرد و اه بلندی کشیدو نم نم اشکاش با قطرات باران در هم می امیخت و شوری اشکش رو که طعم بارون میداد رو تو دهنش
 حس میکرد. گریه مهلتش نمیداد.  نمیخواست گریه کنه اما اشکاش بی اختیار از چشماش جاری میشد. میدونست که باید در عوض اشک می بایست اتش خشم و نفرت از وجودش زبانه میکشید
 باران شدت بیشتری گرفت. خیس خیس شده بود و سوز و سرمای اخر پائیز
به کمک غمش امده بود تا اونو کاملا غافلگیر کنه.احساس کرد خیلی سردش شده و انگاری دندوناش از شدت سرما بهم میخورد . به خودش تلقین کرد که نه من سردم نیست. ولی سرما تا استخوانش نفوذ  می کرد. نگاهی به اسمان انداخت .انگاری میخواست برف بباره .باید زودتر خودشو به کنار جاده اصلی میرسوند تا بتونه کمک بیاره.  این جاده ی لعنتی . صدبار بهش گفته بود که خاکیه  ونباید با این سرعت بره
کاش از ماشین پیاده نمیشد . اگه  خودش تو ماشین بودنمیذاشت با این سرعت بره و اینحادثه ی وحشتناک اتفاق نمیفتاد. و حالا امید داخل ماشینی که هر لحظه امکان اتش گرفتنش بودگیر نمی افتاد.
کاملیا تمام سعی خودشو کرده بود که امید رو از داخل ماشین بکشه بیرون ولی موفق نشده بود.
یاد خونهایی که بر زمین میریخت و ناله ی امید دیوونه اش میکرد. دیگه داشت مثل دیوونه ها میدوید .تازه کنار جاده اصلی رسیده بود سرما و باد و خودشو از یاد برده بود.  برای اولین ماشینی که از دور دیده شد بزحمت دست تکون داد . ماشین با صدای گوشخراشی توقف کرد و تنها تونست با اشاره ی دست  اون جاده ی لعنتی رو نشون بده و زیر لب زمزمه کنه .امید...
 نور کمرنگ افتاب از پشت پرده چهره شو نوازش می داد. اروم اروم چشاشو باز کرد و اولین کلمه ای که گفت امید بود.
مادرش  از روی صندلی بلند شد و خودشو رسوند بالای سرش و خم شد و پیشانیشو بوسید
- مادر جون نترس امید حالش خوبه .  دکترش گفته که کمک به موقع برای نجاتش رسیده.
تو هم چند روزی باید بستری باشی گویا فشار عصبی و استرس زیادی بهت وارد شده که برای قلبت اصلا خوب نبوده.  توکل بخدا... خدارو شکر که خطر از بیخ گوشتون رد شده.. صد بار  بهتون گفته بودم این جاده واسه نمایش  بازی نیست . خیلی مواظب باشید.

نظرات 1 + ارسال نظر
سبحان یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:33 ب.ظ http://lavalon.blogsky.com

سلام بسیار جالب بود امیدوارم همیشه موفق باشی.به کلبه حقیر من هم سر بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد