بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

زن عمو

--
مهمونی که میخواستیم بریم .زیاد رسمی نبود تقریبا یه مهمونی خونوادگی بود . اما من ویکی از بچه  رفتیم میدون هفت تیر و میدون ولی عصر.. واسه خرید مانتو و کیف و روسری و ازین خرت و پرتا..
زیاد اهل گشتن نیستم۲-۳ تا مغازه رو که سر زدیم .یک مانتوی شیری با روسری و کیف خریدم. مونده بودم کفش چه بخرم که ....؟

به ندا گفتم : بریم ندا خسته شدیم ...عصری میرم و با مامان یا زن عموم میخرم . خوشبختانه همینکه خونه رسیدم عموم اینا خونه ی ما بودند. زن عموم از مانتویی که خریده بودم خوشش اومد و پیله کرد که  با عموم برند و بخرن .. از اونجایی که عموم ادم شوخیه . رو کرد بهش و گفت: خانوم خودت که نصف شبی حالا این ماتنو رنگ روشنو بپوشی  یه وقت برقا برن . اوموقت مردم نمیگن این روحه

صورتت که قابل تشخیص نیست حالا با این مانتو وروسری مردمو زهر ترک کنی . اونوقت یکی این وسط از ترس افتاد ومرد جوابشو کی میبخواد بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بیچاره زن عموم  هیچی نگفت . چون اگه ادامه میداد عموم یه چیز دیگه بارش میکرد و اینجا بود که مدافع سر سخت زن عموم وارد میدون شد. مامانیم و رو کرد به عمو جونم وگفت: خان داداش شمام که همش به این بیچاره گیر دادید. خوب چکار کنه خدا اینجوری خلقش کرده. ترو خدا غریبه... اذیتش نکنید خدارو خوش نمیاد...   دلشو نشکنید

و بالاخره عموجونم راضی شد که زن عموم یه خرج رو دستش بذاره..
--

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد