بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

می فهمم

 

دیروز مست عطر کودکی بودم
رویاهایم تموج تپشهای قلب مادرم بود
کفشهای نقره ای مادرم ارزوی سر کشم میشد
بی خیال و سبکبال میدویدم درون نور
می پریدم با بال شاپرکها
در بستر پندار من فردا زیبا بود
 گاه می اویختم بر رنگین کمان
و گاه پریشان میساخت موهایم نسیم
 اکنون من در فردای دیروزم گم هستم
جویبار رویاهایم گلی گشته
ائینه ی پندارم هم کمی تیره
 شب جام تشویش میدهد
روز چشمانم شبیه ابر
ارامشم زیر چرخ وحشی گردون خرد میشود
من میفهمم
چشمان اشک الود
 میفهمم قلب زخمی و مجروح
عطر نیلوفری نیست در مرداب ارزوهایم
اکنون نیک میدانم چرا   امین می گرید
من حسرت غبار گرفته ی اکرم را میبینم
برای دیدن دود و اه سینه ی مادر لیلا
نیازی به این مدرک دانشگاهمم نیست
 دردستهای پینه بسته ی بابای علی
? هیچوقت  از ارزوهای علی خبری نیست

نظرات 1 + ارسال نظر
علی جمعه 5 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ http://jahromboy.blogsky.com

دیروز مست عطر کودکی بودم
رویاهایم تموج تپشهای قلب مادرم بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد