بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

ای کاش


ای کاش تو زندگی (ای کاش) نبود. زندگی چقدر زیبا و رویایی میشد. شاید ........

تو یک سرزمین دوراسیابانی ادعا میکرد که" ای کاش "را خریده و دلیل این کارش هم واضح بودچون دیگر کسی ازین واژه استفاده نمی کرد....و بابت فروش ان از پادشاه پول زیادی طلب میکرد  . اما پادشاه او را مسخره کرده و روزی ازدربارش با خفت و خواری بیرونش کرده بود. و می گفت: حالا اصلا ( ای کاش) نباشه هیچ اتفاقی نمی افته ...تا اینکه....اتفاقی برای پسر پادشاه افتاد . ماجرا از انجایی شروع شد که پسر پادشاه هوس شکار در جنگلهای تاریک را کرد.و در اینجا کلبه ی چوبی بود که صمیمت داخل کلبه تمام حیوانات جنگل را به سوی کلبه می کشیدو دراینجا.دختری زیبا با موهای بلوند و چشمانی به شفافیت و زلالی اب چشمه ساران و قلب مهربان چون گرمی افتاب سوزان  با مادرش زندگی میکرد . تا اونروز پای هیچ بنی بشری به اونجا نرسیده بود و و انها تنها ساکنان ذی شعور جنگل بودند . تا اون روز پسر پادشاه برای شکار گذرش به ان جنگل انبوه که درختان سر به فلک کشیده داشت افتاد. از قضای روز گار گیسو طلا دختر  شیطون و بلا برای اوردن اب به چشمه رفته بود که سربازان پسر پادشاه هم رسیدند و چون بدون  توجه به اینکه دخترک داشت اب پر میکردد... خواستند مشکهایشان را از اب پر کنند و دست و رو بشویند . با اعتراض دخترک روبرو شدند و سرو صدا بالا گرفت. پسر پادشاه متوجه سرو صدا شد خودرا به چشمه رساند تا ببیند چه اتفاقی افتاده..

تا چشمش به دخترک قصه ی ما افتاد به قول داستانها یک دل نه صد دل عاشقش شد .و چون یکی از سر بازان پادشاه هم عاشق دخترک شده بود. هیچکدام حرفی نزدندو و فقط ادرس خانه ی دخترک را گرفتند و هر کدام به راه خود رفتند.گیسو تا رسید خونه . ماجرا رو برا مادرش تعریف کرد . مادر هم گفت: لابد پسر پادشاه از تو خوشش امده.
اما از پسر پادشاه بشنوید .  همینکه به قصر رسید احساس کرد که دلش  گرفته . اما او نمیتونست از کلمه ی ای کاش استفاده کنه. و نمیدونست برای چه دلش گرفته و ارزویی نمی کرد.

پادشاه جویای احوال پسرش از بقیه ی سربازان شد و فهمید که پسرش عاشق شده . اما ارزویی نداره و فقط مریض شده........
پسر پادشاه روز یروز مریضتر و بد حالتر میشد و هر چه دکتر و طبیب می اومد و دوا تجویز می کرد فایده ای نداشت.پسر پادشاه فقط میتونست بگه واقعا دختر زیبایی بود.. پسر پادشاه روز بروز حالش بدتر میشد و سرباز هم دست کمی ازو نداشت.این خبر در شهر پیچید تا به گوش مردی رسید که کلمه ی "ای کاش "
را خریده بود و مال خودش بود . او سریع خود را به شکل یک طبیب در اورد و به نگهبانان گفت: دوای درد پسر پادشاه و سرباز دست من است . از پادشاه اجازه ی شرفیابی میخواهم .

نگهبانان به پادشاه اطلاع دادند و پادشاه گفت: ما که قبلا فرموده بودیم هرکسی بتواند پسرمان را درمان کند اجازه ی ورود دارد. بگویید وارد شود
و بدین ترتیب مر به حضور پادشاه رسیدو پس از معاینه پسر پادشاه گفت: قربان دوای درد پسر شما دست یک نفر است و بعد مشخصات او را که خودش بود به پادشاه داد و بعد هم سر باز را معاینه کرد و گفت: قربان بایدبروید و این مرد را بیابید که دوای اینان دست اوست.و خودش بلافاصله از قصر خارج شده و به محل زندگیش برگشت.

پادشاه فوری چند نفر را به دنبال اسیابان پیر فرستاد. مامو.وران اسیابان را یافتند و نزد او اوردند. و پادشاه
ازو پرسید که ایا دوای پسرش را با خود اورده است . اما اسیابان از پادشاه پرسید که موضوع چیه؟

و پادشاه ماجرارا برای اسیابان شرح دادو اسیابان بعد از شنیدن ماجرا گفت: پادشاه بسلامت باشد . دوای درد پسر شما همین" ای کاش" است و بس.
ابتدا پادشاه فکر کرد که اسیابان او را دست انداخته . اما بعد از کمی تامل گفت: خوب اگر دوایش همین باشد . من به تو دستور میدهم که انرا به من بدهی . اما اسیابان پیر گفت: نه قربانت گردم . شما باید نصف خزانه ی دولتی را بدهید تا من انرا به شما بدهم و شما ازادید که انرا در اختیار تمام رعیت و پسرتان قرار دهید.و

- اگر پسرمان معالجه نشد چه؟
- قربانت گردنم را در دم بزنید و بدین ترتیب پادشاه راضی شد

همینکه " ای کاش" را خرید انرا ازاد کرد. وبلافاصله پسرش با صدای بلند گفت: پدر ای کاش من این دختر را دوباره ببینم و  ای کاش خواستگاری میکردم .
 و پادشاه دستور داد که همه اماده باشند و در رکاب پسرش به منزل ان پیر زن و دخترش بروند .
اما سرباز تا توانست در قلبش ارزو کند که ای کاش میوانستم این دختر به همسری برگزینم .بلافاصله یاد پسر پادشاه افتاد و برای همیشه ازین فکر منصرف شد.
اونروز در تمامی ان سرزمی جشن و پایکوبی بر پا بود چر ا که مردم براحتی می توانستند ارزوهایشان را

بر زبان اورند و حتی فقط خودشان بهش فک کنند...
میدونم طولانی و خارج از حوصله است
اما نتیجه ی اخلاقی انکه: ارزو نکنیم کاش ای کاش نبود اونوقت زندگی خیلی مشکل میشه . پـــــــــــــــــــــسس زنده باد ای کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد