بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بارش

-
گفتم با بارش اولین برف زمستانی غمهایم را رنگ سپیدی خواهم زد
مدتهاست که  هر روز برف میبارد
راستی میدانی چندمین برف زمستان است؟
من فراموش کرده ام
اما هنوز چیزی در دلم سنگینی میکند
و رنگ غمهایم  هنوز تیره تر از شبست
من غم غریبی دارم
غم کودکی که پدرش را هرگز
لبخند به لب ندیده است
غم کودکی که هنوز جای دست پدر
گونه اش را می ازارد
و غم کودکی که هیچگاه نگاه پدر را ندید
پدری که همیشه شرمسارکودک خویش است

لیلی

دیدم تو اسمونم دارم پرواز میکنم
باور کن لیلی راست میگم
تو هم بودی
اما تو سریعتر پرواز میکردی
تو تا خدا
من خیلی عقب بودم
و راه سختی بود
 اسمان ابری بود و دل من هم
اندکی ..
اندک نه . خیلی زیاد
شایدم زیادتر از زیاد
من به دنبال تو
ودر مسیر تو
تو راه را نشانم دادی
اما من میترسم لیلی
میترسم 
از اینکه نتوانم تاخدا برسم
تند تر از من پرواز نکن
 ببین حتی ستاره ها هم خوابند
در اسمان جز من و تو کسی نیست لیلی
همه خوابند
همه
 چرا جشن بالماسکه راه انداخته اند
کسی را نمی توان شناخت
همه ماسک دارند
شاید تقصیر عینکم است لیلی
من باید این عینک دودی را بردارم

خون خدا

من بزرگ میشوم و در هر لحظه از زندگیم
عظمت مردی سایه افکنده که دوست و دشمن
او را میستایند
او خون خداست
مردی که خدا با غرور بر شهادتش
نزد ملایک افتخار کرد
و از خلقت بشر خشنود