چشا ش سیاهی میرفت.. حالش اصلا خوب نبود..همونجانشست..روی پله ی یه ساختمون..دلش درد میکرد ومدام بهش یاد اوری میکرد که خالیه.. کاری از دستش بر نمی اومد.. شمرد.. یک.. دو .. سه.. ولش کن یادم نیست.. هرچه فک کرد که چتد وقته غذا نخورده هیچی یادش نیومد..اما میدونست که لرزش دست و پا و بدنش از دو سه روز قبل شروع شده.. یادش اومد که پیرزنی بهش یه بشقاب غذا داده بود.. از یاد اوریخاطره ی اون شب حالت خوشایندی بهشدست داد.. یه لحظه یادش رفت که گشنشه.. خواستبلند شه نتونست.... یواشکی چشاشو باز کردیه عالم سر بود که خم شده بودندو نگاش میکردند..و به محض دیدن باز شدن چشاش. همه استغفار کرده و گریخته بودند صداهای در هم برهمی به گوشش میرسید.." خدا بدور کنه مرده زنده شد.." "پلیسو خبر کنید به نظر میاد عقل درس و حسابی نداره".. " اره اصلا ممکنه از تیمارستان فرار کرده باشه" " اصلا چرا این ولگردارو جمع نمی کنند"؟" --------من مرده نیستم فقط گشنمه.. کسی بخاطر خدا بهم کمیغذا بده.. اما دیگه کسی اون دور و برا نبود.. در عوض تا چشمش تونست ببینه دور و برش پر پول بود.. نیم خیز شد و همه رو تند و تند جمع کرد.. با دیدن پولا نیروی دوباره ای یافته بود.. وفکر تازه ای از مغزش گذشت و میدانست که دیگر لزومی نداره نگران شکمش باشه و به دنبال کار...چون چیز جدیدی بهش یاد داده بودند..
سلام. وبلاگ جالبی داری.خیلی خوبه. امیدوارم همیشه تو همه کارات موفق باشی.
به وبلاگ منم سر بزن.
بد نیست.
فعلا.
صلام.!
نمیدونم والا چی بگم.!