بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

نرگس

-- خوب بابا برید ..
پس میتون برم اماده شم از حالا
-- برو دخترم
و نرگس صورت باباشو بوسید و از اتاق بیرون رفت..
همینکه وارد اتاق خودش شد.. گوشی رو برداشت و شماره ی محودو گرفت..صدای محمود از پشت تلفن بهش عمر دوباره میداد و شادی رو تو تمام وجودش میریخت
--                          سلاممحمود الان دارم میرم خونه ی زهرا اینا میای سر چهارراه میبینمت
-- نرگسم الان میام ..مواظب خودت باش..من..
و نرگس اجازه نداد که محمود حرفشو بزنه
-- نه محمود نگو خواهش میکنم
-- چشم هر چه شما بگی عزیزم
سر چهار راه نرگس وایستاد و یک دلسیر محمدو نگاه کرد ..نه سیر نه ولی نگاهش با همیشه فرق داشت
-- محمود میدونی که خیلی دوست دارم
-- اونوق من چی بگم نرگسم
-- بهم قول بده همیشه دوسم داشته باشی
--قول نمیخواد  ..دلم مال خودم نیس نرگسم
به مامانو بابام بگوکه خیلی دوسشون داشتم
-- نرگسم چرا اینجوری حرف میزنی منو میترسونی
و در یک لحظه بسرعت باد .محمود فقط صدای گوشخراش ترمز کامیونی رو شنید که روی اسفالت خیابان کشیده شد و فریادعابران
و نرگسی که غرقه بخون بود و با حسرت--------------


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد