اسمون تاریک بود هیچ ستاره ای تو اسمون شب نبود.. حتی اون شب ماه هم حوصله ی بیرون اومدنو نداشت.. گاهی از پشت ابری سرک می کشیدو تا چشمش به لاله ی تنها میفتاد خودشو پشت ابرا قایم میکرد.. اخه اون شاهد همه ی ماجرا بود و لاله هرشب با اون دردو دل میکرد . حتی موقع رفتن شاهین لاله گفته بود که مواظبش باشه . تنهاش نذاره و اونو زودتر برگردونه تقصیر خود شاهین بود.. خوب لاله که نمیدونست.. اون فک میکردشاهینش همش به یاد اون بوده اما افسوس که لاله رخی دل و دینش را ربوده بود.. و شاهین در بند وی اسیر.. و اصلا فراموش کرده بود که لاله ای تنها منتظرش مونده.. حتی بعد گذشت سالها
اینم واسه اینکه چش و گوشمونو باز کنیم بعلهههههههههه |