یه چیزی
تا بحال دل کویری دیده ای؟
با دل خونین بلند خندیده ای؟
تنگ شده دنیا برایت هر زمان؟
بغض در راه گلویت  بی گمان؟
چشمهایت منتظر  بوده بدر؟
تا مگر ارند برایت یک خبر
چشمهایت داشته اند حسرت یار؟
همچومرغی در قفس با دل زار
تا بحال روزها برایت ماه شده؟
همدم تنهایی دل اه شـــــــــــده؟
فصلها فرقی برایت داشته اند؟
جز غم و اندوه چه در دل کاشته اند؟
تا بحال دلتنگ دیدار گشته ای؟
در خیالت از زمان بگذشته ای؟
ذره ذره اب گشته اعضای تنت؟
اشکهایت همچوسیل در دامنت؟
لیک اینها قصه و افسانه نیست

غیر این دل هیچ دلی اینگونه زیست؟