علی ع
تمام روز را منتظر بود ..پشت در خانه نشسته بود وگوشهایش را تیز کرده بود تا مگر کسی در را بکوبد..مادر بارها گفته بود : دخترم امید بیهوده ایه.. هیچکس این در را بصدا در نخواهد اورد.. از صبح نشسته ای افتاب هم غروب کرد و ستارگان  به تماشایت امده اند..بلند شو بیا شامت را بخور و بخواب..ما در این شهر غریبیم.. کسی را نمیشناسیم....ولی او به خودش امید داده بود.
-.اخه دیشب بابام   خودش بهم گفت: دخترم فردا پدر میاد دیدنت.. مطمئن باش  ..پس بابایی راست نمیگفت
نه من نمیام منتظرم حتما میاد..   شامم نمیخورم تا بابام بیاد
--ولی بابات که نمیتونه بیاد خودتم میدونی اون الان پیش خداست..
-- میادخودش گفت  میاد...................انقدر نشست پشت در که خوابش برد..ماه خودش را کنار کشیدو پشت ابری قائم شد تا دخترک  در ارامش بخوابد   ستارگان هم کم کم پنهان میشدند..مادر کنار دخترش نشسته بود ..خم شد تا بغلش کنه و ببردش داخل اتاق..
صدای در بلند شد ..نه باور کردنی نبود کسی به در می کوبید..مادر پرسید کیه؟
دختر چشمانش را باز کرد و گفت: خودشه ..اره خودشه..میدونستم  میاد و در را باز کرد..مردی با یک کیسه
کهچهره پوشانده بود..دختر سلامش کرد واو بارامی جواب سلامش را دادو دستی بر سرش کشید
-- اه بابا امدی..دیدی مادر گفتم که اومیاید..بابا تروخدا چهره تو نشون بده..مامانی میگفت نمیای
-- من امدم وازین به بعد هرشب به دیدنت میایم ... ابوتراب را ببخش دخترم که امشب دیر به منزل شما سر زد
..شما تازه به کوفه امده اید؟