اینه
 ..در حالی که گریه امونش نمیداد وبسختی میتونست حرف بزنه.. سرشو بالااورد..تموم پهنای صورتش خیس شده بود واون چشمای درشتش رنگ خون شده بود.خوب نگاش کردم اخه وقتی گریه میکرد چشاش خیلی خوشگلتر میشد..اگه اینو
بهش میگفتم  حتما از دستم تواون موقعیت خیلی ناراحت میشد
سرشو با دو تا دستام گرفتم و توچشاش زل زدم وگفتم:  ببین کاملیا بهتره عاقل باشی
تو  میدونی که نمیشه به پسرا اعتماد کرد ..خوب من اون موقع هم بهت گفتم..اما تو فک کردی بهت حسودی میکنم.. در حالی که میدونستی من  به این دوستی پاسخ رد داده بودم
در حالیکه سرشوگذاشته بود رو شونه ام گفت: فک نمیکردم اینجوری بشه اونم     امین  با اون حرفای قشنگش.. با اون دل ساده ویکرنگش
-- خوب دل یکرنگ اصلا قبول ندارم.چون اگه ساده ویکرنگ بود ترو بازی نمیداد
بعد اینهمه سال دوستی تازه بفهمی که عقد کرده.. اونم با کی
با دوست صمیمی تو..و اصلا به روی مبارک هم نمیاره و مرتب هم بهت زنگ میزنه و................
 من نمیتونم فراموشش کنم..برام سخته .. جزئیاز وجودم شده..جزئی از خاطراتم..اصلا میدونی نفسهان بهش عادت کرده و.. نمیتونم بدون اون نفس بکشم
من میمیرم باور کن.. راس میگم..
ولی من باورمنمیشد..اخه مگه میشه.. اما وقتی صدای لرزان مادرشوشنیدم وفهمیدم توبیمارستانه باورم شد
افسوس دیر شده بود..