خاموش


جنگل چشمانت را جادو میکند

دست در شاخه ی درختی می اویزی

خوشه ی محبت سرشار است

برا ی چیدن

وهم را بشکن

در جاده ی همبستگی قدم بردار

تنهایی در خواب است

صدای تپشهای قلب جنگل چهره ات را گلگون میکند

گونه هایت از شرم سرخ میشود

دستهایت میلرزد

نگاهت را نثار جادوی بی پایان کن

اشکهایت درخت تشنه ای را سیراب میکند

که سایه ای  دارد 

-------------------

 همه چیز در باغ خیالم

اسطوره های کهنه اند و خاموش

و تکراری چون روزهای مدرسه

اسمان فکر من در پی سبزی حیاتیست

مثل درخت زیتون

که گاه درو جذب میشود

فکر پریشانی

یک هجوم لطیف

تکرار واژه هایم را میگیرد

او از ادراک نور و روشنی

حضوری سرشار ازطور

سینین میخواند

رای انس با الهام اسمانی

خوشه های انجیر را معنی میکند

من باید بشتابم

برای رسیدن به سرزمین ارامش

تا پشت دروازه های این شهر

هوش من میرفت