شقایق سرشو بالا اورد ارامو اهسته نگاه تبدارش رادر وجود اسمان ریخت..وگفت: زمان موعود نزدیکه..مادرم برایم از مادرش نقل کرده بود.. و قطره ی اشکی ز سر شوق از گوشه ی چشمش بر خا ک غلتید قطره ی اشکش دشت رو سیراب کرد ویکی یکی گلها چشمانشا ن را باز کردندو پرسیدند .: چه خبره ما احساس تشنگی نمی کنیم.. اه چه لحظه ی قشنگیست نسیم با صدای اهسته پرسید: ماه قشنگ خبریه؟ به ماهم بگوبیخبرمون نذاروو شقایق چشماشودوخت توصورت نسیم وگفت: تو احساس نمی کنی؟ ماه گفت: من میبینم ..اره اونجا پر عطر گلههای یاس و بنفشه و اوه کلی فرشته ی زیبا با بالهای طلایی ..و سفید... اسمون گفت: مسافرای زیادی ازینجا عبور کردند.. نسیم خواست بره وببینه چه خبره که همه جا پر نور شد.. گویی خورشید از زمین طلوع کرده بود شقایق با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: شما ها که اون بالایید مارو بیخبر نذارید.. نسیم گفت: بویی مثل بوی بهشت روحس میکنم.. اره خودشه بدنیا اومد.. واسمان فریادزد: اره بدنیا اومد..بالاخره انتظار تموم شد..
|