چه میدونم
دید یکی عاشق در ویرانه ای
جرعه جرعه سرکشد پیمانه ای
گهگاهی اشک می ریزد جوان
گه بر سر میزند مویه کنان
گه ترسیم میکند نقش ونگار
گه صدایش می زند او نام یار
مانده بود سرگشته در احوال او
گشت نزدیک تا کند او جستجو
گفت:ای مردعاشقی ..مجنون شدی
عاشق که گشته ای تو بیخودی
کی ..سزاوار چنین عشقی بُوَد
دل به مهرش عشق بازی می کند
مرد خندید ونگاهش کرد سخت
گفت:سلطان بودم .افتادم ز تخت
تا بحال یکبار رویش دیده ام
وز نگاهش گل عشقی چیده ام
من خوشم با نام او در ذهن خویش
می گدازد عشق اوهر لحظه بیش
من به نامش کرده ام این دل را
تا مگر حلش کند ..مشکل را
چون نمی بینم یقینا در دل است
بازی عشق میکنم دل ساحل است
نام او را می برم دل می تپد
یاد اوبر جانم اتش می زند
دوری از وی باعث هر مشکل است
میبرم نامش تا جسمم گِل است