یه چیزی

عید مبارک

برا ی شمردن درختهای کنار جاده فرصت زیادی نداشتم. حتی برای دیدن گلهای باغچه. من برای چیدن میوه ی درختان باغمون هم وقت نداشتم. اخه من فرصتمو فروخته بودم . همین الان فرصتهای خوب زندگی را به یک دوره گرد فروختم . او زمان می خرید و خوشبختی می فروخت. البته چیزهای زیادی برای فروش داشت.دروغ هم میفروخت و لی من نفهمیدم در ازای فروش دروغ چه میخرید لابد صداقت و شایدم
اعتماد.......
در بساطش مهر بانی و عشق هم میفروخت و در ازایش  زندگی میخرید . حالا چه مدت نمیدانم؟؟؟؟؟؟
میگفت : اگه بتونی برام مشتری بیاری . اشانتیون هم  میدم . من خوشبختی رو خریده بودم و خوشحال. گاه فکر میکردم که اگه بتونم زهرارو هم وادار کنم زمان رو بهش بفروشه حتما میتونم از بساطش چیز خوبی انتخاب کنم مثلا ... عشق.. اره  این باید چیز خوبی باشه. پس دوباره از نیمه ی راه وسوسه شدم و بر گشتم تا جعبه ی خوشبختیمو با عشق عوض کنم .  با خودم فک میکردم خوب باید چیز خوبی باشه که اینهمه راجع بهش حرف گفته شده . وتازه چقدر  زندگیم قشنگ میشه. اخه میگن با عشق دنیارو زیباتر میشه دید.

--- اقا ببخشید میتونم جعبه ی خوشبختیمو با عشق یا مهربونی عوض کنم.. فروشنده ی دوره گرد نگاهی بهم کرد و  در حالیکه صدایش یه کمی کلفتر شده بود و می لرزید و تو نگاهش یه چیز وحشتناکی موج میزد با عصبانیت گفت: نه  نمیتونی . من عوض نمیکنم . تازه اگه میخواستم عوض هم بکنم بر فرض محال. تو فرصت نداشتی .تو برای هیچ چیزخوب زمان نداری.  نه تو برای فرصتهای خوب زمان نداری... نداری....
در حالیکه عرق سردی بر بدنم نشسته بود گفتم: تو دوره گرد نیستی تو ابلیسی....
و او قهقهه ی مستانه ای سر داد که تمام بدنم لرزید ... و درمانده و نا امید به دنبال کور سوی امید می گشتم .. گریه امانم نمیداد و تمام صورتم پر اشک شده بود و در همین حال خدارو صدا میکردم  در حالیکه میدانستم برایم فرصت خوبی باقی نمانده است..
--- پرستو  ..پرستو چه شده؟ مادر  ؟ .  .پاشو  ...  سحری اماده  است...دیر مون میشه .. بلند شو ا....بارک الله دخترم..
-----------------------------
                                                                                                   
امشب در                                           

مهتاب غم دل خواهم شست                                      
و سینه ی مردابیم را
سر شار از عطر گلهای نیلوفر خواهم کرد
باز از مرز خویش خواهم گذشت

شاید نگاه سرگردانم در ایینه ی شب تو منعکس شود

و خدای دشت عشق گره تور خواب بگشاید
ای خدای دشت نیلوفرهای قلبم

بنواز اهنگ جادویی امدنت را
که عطش امدنت خواب از دیده ام ربوده است