برف


شب سردی بود و اسمان سخاوتمندانه دانه های مروارید بر سطح زمین می پاشید . سفیدی چشم را خیره میکرد و انعکاس نور مهتاب بر روی برفها زیبایی خیره کننده ای داشت. گاهی بادهم خودرا به معرکه میرسانید و  و برفهارو به اسمان می پاشید . بازی قشنگی بود.  اما هیچکدوم از ادما نمیخواستند تو این بازی شرگت کنند.  کسی بیرون نبود. با این سوز و سرما کسی هوس بیرون اومدن نمی کرد .
تنها زنی که شال را محکم دور سر و صورتش پیچیده بود و با پوتینهای بلندش که بزحمت می تونست در میان برفی که تا زانو می رسید قدم بردارد . به بازی انها هیجان بیشتری می داد.
باد مدام برف هارو رو سر و صورت زن می پاشید و اسمان هم گویی به کار خود سرعت بیشتری داده بودومهتاب بازیگوش هم پشت ابری چهره در هم کشید . تاریکی بیشتر زن را اذیت می کرد .

پالتوی قهوه ای رنگ و رو رفته اش رو محکم به دور خود پیچید و دستکشهای پاره اش را که نوک تمام انگشتانش  از سوراخهایش بیرون زده بود را دوباره  مرتب کرد و دستهایش را کنار صورتش اورد و شال را اندکی از جلوی چشمانش کنار زد. تا بهتر بتونه راه رو ببینه. اما مهتاب خیال بیرون امدن نداشت . و به عمد خود را پشت ابرای تیره می انداخت.

از پشت شال سفیدی که جند تا وصله ی صورتی بر ان دیده میشد بخار نفسهایش  را بیرون میدادولی اونقدر هوا سرد بود که در هوا یخ می بست.
احساس کرد پوتینهایش پر برف شده است  . ایستاد و پوتین راستش را از پای در اورد یک مشت برف از داخل ان بیرون کشید و نگاهی به زیر پوتین که پاره بود انداخت

قطره ی اشکی بر روی گونه اش لغزید ولی   فورا روی شال یخ بست   پوتین را پایش کرد و با عجله  دوباره براه افتاد.هنز چند قدمی دیگر نرفته بود که دوباره احساس کرد برف داخل پوتینهایش اذیتش میکند . با بی تفاوتی شانه هاشو بالا انداخت و گفت: چه فرقی میکند؟ من که هرگز به خونه نمیرسم. حالا یک پا یا تموم جونم.

- نه میتونم مقاومت کنم ..و دوباره برف داخل پوتین را خالی کرد و راه افتاد. اگه محمد  زنده بود... . - اصلا زنده هم بود باز باید من میرفتم و کار می کردم . بسکه راحت طلب بود....نه... اینا رو اززور ناراحتی می گفت. عمر دست خداست. باید راهو ادامه بدم .  مادرم .. پدرم....یاد برادر کوچکش افتاد .. نرگس خواهر کوچکش. لابد همه منتظرش بودند. نه کسی منظرش نبود . اصلا بود و نبودش یکی بود . همه پولشو میخواستند...
- خودشم میدونست که اینارو از روی ناراحتی داره میگه . بارها پدرش گفته بود که نمیخواد بره ی خونه ی اربابی کار کنه. یه جوری زندگی رو سر می کنند.ولی هر بار اون مخالفت کرده بود.

حالا هم داشت پول میبرد اخه باباش  کلی قرض داشت. اونا که زمین نداشتند. تازه اگرم داشتند کی می خواست کار کنه؟

مرد نداشتند. باباش که نمی تونست . محمد همکه...............بقیه هم کوچک بودند . مادرش نابینا بود..اصلا نمی تونست کاری بکنه.

دیگه نمی تونست ادامه بده و نمیخواست به هیچی فک بکنه. باخودش گفت: اصلا همینجا میشینم و دیگه جلوتر نمیرم. عمرم به دنیا باشه خدا خودش برام کاری میکنه و گرنه میمیرم . بیخودی زور نزنم.
اما بارها مادرش گفته بود: دخترم  خدا  کمک میکنه در صورتی که توهم همت کنی.
همت .. اینو دیگه نداشت. .. و واقعانشست همونجا. پاهاش کرخت شده بود.

چقدر اونجابود نمیدونست . صداهایی مبهم میشنید . خوشحال شد انگاری به دنبالش اومدند . حتما اهالی ده بودند.چشمانش رو به ارامی باز کرد. تموم خانواده کنارش بودند.....