بوم


چو برگ خزان دیده ی پائیز نفسم نیست
چون شمع سحرگاه دگر هم نفسم نیست
اواز ه ی عشق من رسوا بهربرزن و کویی
عمر و نفسم بسته به ان لعل لب و سلسله مویی
از شور نگاهت اتشیست بردل و جانم
برده زمن دین و دل و تاب و توانم
از صحبت افسرده دلی چون من حذر کن
با دیده ی منت به من خسته نظر کن
پرواز زکوی تورا این دل نتواند
بر بوم دگر هم ننشیند ?نتواند
در مسجد و میخانه به دنبال تو هستم
یارب ز می ناب تو مستم
بنگر به من عاشق خونین جگر ای یار
از هر خطری مرغ دلم را تو نگهدار
-