طعم فراغت


دخترک خیره به اب
نور در بینهایت منتشر میشد
افتاب حجم خویش را در اب میبرد
گاه موجی  انتشار نور را بهم میزد
دخترک خم شد و دست فرو برد در اب
نور با سر انگشتانش بازی میکرد

صدای مرغان  نوید صبح روشنی میداد
و هر پرنده با خودش نسیم اشنایی داشت
افق هنوز تنها بود
کوله باری منعکس نمیشد
اما همه چیز پر از تفسیر امدن بود
در زیر پایش شنها شادی می کردند
و موجها  پای کوبان
طعم فراغت میبردند
 و صخره ها در هر انحنای موج
شب را خرد میکردند
دخترک مجذوب درنور و افق بود
روی صورتش درد فراق تبخیر میشد
و گویی صدای پایی
ز افقهای دور
می امد به گوش...........
او می امد.............