دخترک خیره به اب نور در بینهایت منتشر میشد افتاب حجم خویش را در اب میبرد گاه موجی انتشار نور را بهم میزد دخترک خم شد و دست فرو برد در اب نور با سر انگشتانش بازی میکرد
صدای مرغان نوید صبح روشنی میداد و هر پرنده با خودش نسیم اشنایی داشت افق هنوز تنها بود کوله باری منعکس نمیشد اما همه چیز پر از تفسیر امدن بود در زیر پایش شنها شادی می کردند و موجها پای کوبان طعم فراغت میبردند و صخره ها در هر انحنای موج شب را خرد میکردند دخترک مجذوب درنور و افق بود روی صورتش درد فراق تبخیر میشد و گویی صدای پایی ز افقهای دور می امد به گوش........... او می امد.............
|