ابی

من رفتم تا انتهای فضای بیکران
تا سلولهای بی نام و نشان
تا خاطره ی موج بر ساحل قلب
حقیقت ابی بود چون اسمان
پر شور چون بازی شاپرکها
و لباس حقیقت پر از نور بود و صداقت
و با پنجره ی قلب بازی می کرد
و دیدم چشمانی که طراوت باران داشت
و نگاهی که چون شبنم تر بود
و دستانی دیدم که می نویسد
از خیابان و سادگی...........
و سایه های لرزان................
و گاه می چیند گل احساس
ز باغچه ی بلوغ.................
و پاهایی که به دنبال حجم انتظار می رود
و زخمهایی دارد ....................

بوسعت دوست داشتن
و چه شیرین است............................