من رفتم تا انتهای فضای بیکران تا سلولهای بی نام و نشان تا خاطره ی موج بر ساحل قلب حقیقت ابی بود چون اسمان پر شور چون بازی شاپرکها و لباس حقیقت پر از نور بود و صداقت و با پنجره ی قلب بازی می کرد و دیدم چشمانی که طراوت باران داشت و نگاهی که چون شبنم تر بود و دستانی دیدم که می نویسد از خیابان و سادگی........... و سایه های لرزان................ و گاه می چیند گل احساس ز باغچه ی بلوغ................. و پاهایی که به دنبال حجم انتظار می رود و زخمهایی دارد ....................
بوسعت دوست داشتن و چه شیرین است............................ |