پروژه

یکی از دوستام یه روز بهم گفت : ندا  چهره ات همیشه شاده و بشاش. خوش به حالت تو هیچ غمی نداری...
من فقط نگاش کردم و بعد خندیدم
-- دیدی گفتم.. خوش به حالتـ..
--- میدونی خیلی وقتها بهت حسودیم میشه.. ازینکه خدا تورو اینقدر خوشبخت خلق کرده.. زیبایی . هوش ..مهربونی..(البته همهی اینا تعارفات معمولیه.. والا ما که تو هوش ای کیو صفر مطلق.. زیبایی زیر فارنهایت و مهربونی ابدا  و اصلا)
...بازم خندیدم ایندفعه یه خرده بلندتر و  بد بختی کلاسها تازه تعطیل شده بود و استاد مون اقای.. ی  داشتند با سیامک  که از دانشجوهای ترم بالا بودند صحبت می کردندو این خنده ی ناغافل من باعث شد که بر گردند و منو نگاه کنند ومن کلی خجالت زده بشم...و سریع داخل کلاس شدم..
و کاملیا هم پشت سرم اومد.
هنوز روی صندلی جابجا نشده بودم و ساندویچی رو که چند لحظه قبل سمانه از بوفه گرفته بود گاز نزده بودم.. سرو کله ی اقای سیامک خان پیدا شد و من به سرفه افتادم و سریع از جام پاشدم و مثل بچه ها ساندویچم و پشت قایم کردم و حالا کاملیا بود که قاه قاه میخندید
-- معذرت میخوام استاد گفتند که شما میتونید تو طراحی کمکم کنید برای پروژه ام لازم دارم
در حالیکه بزحمت ساندویچی رو که تو دهنم داشتم قورت میدادم گفتم:
البته استاد لطف دارند .من زیادم طراحیم خوب نیست  اما خوشحال میشم بتونم کمکمتون کنم. فقط بفرمایید در چه زمینه؟؟؟؟؟؟
-- استاد گفتند بهتره یه نگاهی به عنوان
, پروژه ام بیندازید ..
- چشم حتما..
-- میتونم دعوتتون کنم به چایی
کاملیا جلوتر اومد و گفت: میتونید.. البته ما دو نفریم
منکه عمرا قبول نمیکنم. کاملیا میدونستولی بزور دستمو گرفت و می کشید و به اقا سیامک گفت: شما بفرمایید تا سفارش بدید  منو ندا هم میاییم
ولی سیامک ایستاده بود و زل زده بود تو این چشا( من اگه بتونم این چشامو از کاسه در بیارم بد نمیشه)
-- اقا سیامک طوری شده؟ شما بفرمایید تا منو ندا بیاییم
-- اقا سیامک( ایندفعه کاملیا واقعا داد کشید و من هم سرم پایین بود..
-- پس حتما میایید؟
-- نه متاسفم . اخه باید برم کتابخونه تحقیق دارم . ببخشید
--: اشکالی نداره من میام باهاتون
و خلاصه قضیه ای که میخواست بیخ پیدا کنه تموم شد غافل ازینکه من تو قلبم غم عالم رو دارم و کاملیا اینو نمیدونست..

داستانه .. جدی نگیرید لطفا