مامانم با سینی چای وارد شد و به منم گفت که برم میوه بیارم و رو کرد به بابام و گفت: اخه حاجی خدا خیرت بده . سه .. چهار ماهه ازگاره روزگار منو این بچه رو سیاه کردی .و تازه میگید واسه مصطفی می خواد
-- نه پس واسه خودش میخواد .. حاجی که سه تا زن داره و دوتا پاشم لب گوره.. اگه ازین غلطها میکرد خودم خفه اش میکردم
و حالا اینجا اعظم خانوم بود که گفت: وا ندیده دستی دستی دختر مثل دسته گلمونو بدیم به این مثلا مهندس که چه بشه؟ نازنین هنوز دهنش بوی شیر میده.( ولی من دهنم اصلا بوی شیر نمیده).راستی حاجی میگن این دانشگاه.. خدایا یادم رفت . مخصوص دختراست .. خدایا اسمش چه بود.. حالا یادم بیفته میگم.. بهتره بره درس بخونه
مامانم گفت: نه اگه هم خواست بخونه میره خونه ی شوهرش . اگه اجازه داد که میخونه و گرنه . همون بهتر بشینه و زندگیشو بکنه
منم نفسی براحتی کشیدم.................
طولانی شد خوب دیگه..........................