خیلی ناراحت بود . اصلا حوصله نداشت. چرا مثه یه دلقک باهاش رفتار میکردند. اون که دلقک نبود. درسته که بهره ی هوشی کمی داشت و خیلی چیزارو تشخیص نمی داد اما اون دوست نداشت دلقک باشه..حتی عروسک بودنم دوست نداشت هر اسباب بازی کهنه میشه و واسه سرگرمیه . اما اون اینجوری خوشش نمی اومد. دوباره خودشو تو اینه برانداز کرد. و لبخندی از روی رضایت زد. و با خودش گفت: خدایا تقصیر خودم بود؟ و بازم ماسک رو برداشت و پشت ویترین مغازه نشست.و نگاه سنگین رهگذرها ازارش میداد. اون دوست نداشت تو معرض تماشا باشه.. تو معرض دید باشه.. این ماسک براش کلی ارزش داشت. گاهی مشتری وارد مغازه میشد و اونو برانداز میکرد ..... ماسک مانع دید میشد. تا اونروز اون نگاه مهربونو دید. شایدم اشتباه کرده بود. دل نداشت اخه وقتی ساختنش.. بجای دل براش پنیه گذاشته بودند... احساس گرمایی تو سینه .. داشت. نمیدونست چیه.. تا حالا اینجوری نشده بود..با خودش گفت: من چمه؟ تو اون نگاه گرمایی بود که تاحالا حسش نکرده بود احساس کرد چیزی درون سینه اش میسوزداتشی که از سر تا پاش شعله میکشید دیگران را متوجه اتش سوزی درون ویترین کرد.. حالا دیگه اسوده شده بود.. دیگه از دلقکبودن راحت شده بود..حتی ماسکشم سوخته بود... راستی تقصیر که بود
|