مهتاب

مهتاب خم شد و چهره در اب شست
لبخند زد و اب را نگاه کرد
اب دلش لرزید
مهتاب هم
اب خنکبود و لطیف
مهتاب ایستاد و ایستاد
خودش رو در اب میدید
اب هم با مهتاب بازی میکرد
مهتاب خواست بره اسمون
دلش گرفت
قلبش لرزید
نه برای اب
برای خودش که قلبش را درون نهر اب جا گذاشته بود
و اب با خود برده بود
و حالا شالهاست که مهتاب در اب گم  میشود
و همه جا به دنبال دل خویش
------------------------------