بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

مهتاب


مهتاب خم شد و چهره در اب شست
لبخند زد و اب را نگاه کرد
اب دلش لرزید
مهتاب هم
اب خنکبود و لطیف
مهتاب ایستاد و ایستاد
خودش رو در اب میدید
اب هم با مهتاب بازی میکرد
مهتاب خواست بره اسمون
دلش گرفت
قلبش لرزید
نه برای اب
برای خودش که قلبش را درون نهر اب جا گذاشته بود
و اب با خود برده بود
و حالا شالهاست که مهتاب در اب گم  میشود
و همه جا به دنبال دل خویش
------------------------------

معرفت


تو اتوبوس نشسته بودم دیدم یه خانوم زل زده وداره نگاممیکنه. هی سرموپایین انداختم . سعی کزدم بیرونو نگاه کنم. جلوی اتوبوسو با عرض شرمندگی نمیشه نگا کرد. چون یه وقت میبینی چشت میفته تو چش یکی و خر بیار و باقالی بار کن(اصلا نمیدونم این واسه چیه گاهی شنیدم گفتم)
همینجوری که زوم میشن وای به اینکه خدای ناکرده نگات با یکی تلاقی کنه(استغفراللهوو).. بعله خلاصه اینکه مهتابم متوجه شد و یواشکی زد زیر بازوم ودر گوشم گفت: خدا بده شانس باز یکی دیگه  ازت ادرس میخواد.. بذار از ماشین پپیاده شیم باید ببینم چکار میکنی؟
خانومه متوجه شد که پاک کلافه ام کردوواسه همین در کمال ارامش و با لبخند ملیحی گفت:دانشجوی کدوم دانشگاهید..
اقا اونقدر سرخ و سفید شدم .. احساس کردم گونه هام داره میسوزه
و در حالیکه سرم پایین بود گفتم: دانشگاه الزهراع
و صندلی کنار دستش خالی شد.وبا دستش اشاره کرد که برم بغل دستش بشینم و اما مهتاب خودشو انداخت رو صندلی و گفت: زهرا سرش گیج میره برعکس نمیتونه بشینه
--خوب پس این زهرا خانومه...
----اره خوب منم مهتابم.. البته این جوری نگاش نکنین ازون خرخوناس
----میدونم برام تعریف کردن..
-- تعریف کردن؟ منظورتون چیه؟

--- هیچی بازم سوتی دادم.. بعد اینهمه سفارش.. ببین دخترم..
اتوبوس نگه داشت و من پیاده شدم و مهتابم در حالیکه میدوید پشت سر من پیاده شد//..--
-- بابا معرفت.. مثل اینکه داشتیم حرف میزدیم.. اخرش بدبخت میشی صب کن کی بهت گفتم.. خودت به جهنم.. یه کم به فکر من باش...
.. و بارون نم نم میبارید ..و تا خونه یه ایستگاه دیگه باید پیاده میرفتیم..
----------------------

دلقک

خیلی ناراحت بود . اصلا حوصله نداشت. چرا مثه یه دلقک باهاش رفتار میکردند. اون که دلقک نبود.
درسته که بهره ی هوشی کمی داشت و خیلی چیزارو تشخیص نمی داد
اما اون دوست نداشت دلقک باشه..حتی عروسک بودنم دوست نداشت
هر اسباب بازی کهنه میشه و واسه سرگرمیه . اما اون اینجوری خوشش نمی اومد.
دوباره خودشو تو اینه برانداز کرد. و لبخندی از روی رضایت زد.
و با خودش گفت: خدایا تقصیر خودم بود؟
و بازم ماسک رو برداشت و پشت ویترین مغازه نشست.و نگاه سنگین رهگذرها ازارش میداد.
اون دوست نداشت تو معرض تماشا باشه.. تو معرض دید باشه..
این ماسک براش کلی ارزش داشت.
گاهی مشتری وارد مغازه میشد و اونو برانداز میکرد ..... ماسک
مانع دید میشد.
تا اونروز اون نگاه مهربونو دید. شایدم اشتباه کرده بود. دل نداشت
اخه وقتی ساختنش.. بجای دل براش پنیه گذاشته بودند... احساس
گرمایی تو سینه .. داشت.
نمیدونست چیه.. تا حالا اینجوری نشده بود..با خودش گفت: من چمه؟
تو اون نگاه گرمایی بود که تاحالا حسش نکرده بود احساس کرد
چیزی درون سینه اش میسوزداتشی که از سر تا پاش شعله میکشید
دیگران را متوجه اتش سوزی درون ویترین کرد..
حالا دیگه اسوده شده بود.. دیگه از دلقکبودن راحت شده بود..حتی ماسکشم سوخته بود... راستی تقصیر که بود