بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

خوشست

ز دست تو جام می گرفتن چه خوشست
با یاد تو تا سحر نشستن چه خوشست
ماه نالد و اسمان ومن گریه کنیم
با یاد تو یک لحظه نخفتن چه خوشست
اشک ریزد و چشمم بشود کاسه ی خون
اوای تو هر زمان شننفتن چه خوشست
درد در سینه زند دادو بخواند ترا

بعد یه چیزی می نویسم . حالا نه..
-----------------------
به فصل خزان یار دلارام سفر کرد
بلبل به گلستان خزان گشته نظر کرد
اهی بکشید و ناله بکرد و پری زد
در دشت دلش بد جوری احساس خطر کرد
----------------------------------
ان یار جفا پیشه پیامی بفرستاد
با طعنه بخندید و سلامی بفرستاد
خواستم بگویم جوابسلامش
مهلت نداد  زهر جامی بفرستاد     
--------------------
واسه تفنن فقط و فقط


هیچی

امروز حالم اصلا خوب نبود پس دانشگاه تعطیل.. و     ضمنااینترنتم کم .. اخه نا قابل پول هنگفتی بابت وبگردی و اینترنت گردی بابای  نازم پرداخت میکنه.. حالاتنها من باشم یه چیزی هرکی دستش به جایی نرسه
میتونه بیاد و از اینترنت خونه ی ما استفاده کنه /. از نهمین جد مون بعد حضرت ادم تا  به امروز..  اصلا من چه میخواستم بگم و چه شد
بعله امروز دانشگاهو دو دره کردم  .. چه جوری بابا بسکه حالم بد بود سر کلاس و مرتب سرفه میکردم استاد
فرمودند : دخترم شما که مریضید واسه چی اومدید.. و این افسانه و رویا بودند که گفتند : استاد ایشون بچه درس خونیند و یواشکی بهم گفتند خر خون البته..
و بعد اقا ی یزدانی یکی از همکلاسی هامون بر گشت وبا گردن کج در حالیکه که پلک نمیزد گفت: میخواین براتون اب بیارم..
منم خدا بدور کنه .. ابم زیاد با این اوا مامانم اینا ..تو یه جوب نمیره.. اخه اصلا شکل پسر نیستند با اون ابروهای نازک و لباس های اجق وجقشون..و حرف زدناشون که حالا بهم میخوره.. به من چه حالا کسی خوشش نیاد خدا میخواد وبلاگموداغون کنه.. اما اصلا مهم نیست.. البته هست مثلا..
اصلا من فکرم مال عهد عتیقه.. نابغه های عزیز عهد عتیق همان زمان حضر ت موسی را میگویند.. خوب واسه اینکه اطلاعات عمومیتون اضافه بشه عرض به حضور انورتون  . عهذ جدید زمان حضرت عیسی را گویند(نمیدونم من اینهمه اطلاعاتو چه طوری تو این مخ اکبند جاداده ام..)
بازم که از مطلب اصلی دورشذم. بعله حکایت ازون جایی شروع شد که بنده به اصرار دوستان عزیزم که میخوان سر به تنم نباشه وو و میدون براشون خالی باشهو نود دونگ حواسها به اونا.. بازم به من چه.. من مگه چکاره بیدم…..
کلاس های بعدی رو تعطیل کردم و چون ماشینمو بعد میدون پارک کرده بودم.. چرا؟ بخاطر صرفه جویی در مصرف بنزین. حالا داشتم پیلده میومدم که یکی ازین ماشینای درب و داغون بنز یشمی با من همراهی میکرد و دوسه بار بوق زد و جلو تر رفت و وایستاد و پسره ی شبیه دختر ای بزک دوزکی از شیشه نیم متر گردن بلورینشو بیرون اوردکه خانوم برسونمتون  و من بی خیال با کمی ترس چرا دروغ بگم .. قدمهامو تند تر کردم.. و خلاصه ماشینم تندتر..هردو رسیدیم به دو سه قدمی ماشین از نفس افتاده ی من . تا سوئیچودر اوردم و ریموتو…………پسره چشاشوگرد کرد و
از ماشین پیاده شد تا این ماشین عتیقه رو خوب تماشا کنه و بنده همچین نگاهی بهش انداختم به ولای علی قسم.. فک کنم پسره اسمشم تا چند روز یادش بره و نمیدونم چطوری ازون حوالی دور شد تا روشن کردن ماشین رفته بود.. این از مزایای چشمای گنده  داشتن ..و بی ریخت داشتنه …مثلا……….

-----------------------------
من از سفری دور میایم .. خنده هایم زیر نقاب شب ماسید
من با کوله باری   از هیچ برای تو می ایم
و دستانی خالی و مجروح .. چنگ بر باد زده
من گلبرگهایم را به دست باد نسپرده ام
من        فاتح اما با بالهای شکسته می ایم
من از سرزمین پریان افسانه ای گذشتم
اما با خود هیچ اورده ام
قلبم را خالی از هر من و مایی اورده ام
من به سرزمین لیلی سفر کردم..
خالی از سکنه بود. گاه دوره گردی بساط
خود پهن میکردو مشتریان بر گردش
حلقه میزدند.. من  هیچ داشتم
و هیچ با خود حمل میکردم.. قهقهه های مستانه
خریدارن گوشم را می ازرد
و فروشنده ها مرا احمقانه می نگریستند
و هرکسی برای خود متاعی خرید و فروش میکرد
تقلبی
من تنها بودم .. بدنبال لیلی
لیلی را اشکبار در گوشه ای یافتم که بر پیکر مجنون مویه میکرد
لیلی تنها بود ..
مرا از سرزمین ریا و دروغ  بر حذر داشت.. بیرون امدم
دستم روی قلبم بود.. هنوز به ارامش روزهای نخست
و دوباره رفتم تا اتش عشق شیرین
چه سوزان بود وشعله می کشید..او تنها بود
و هراسان دور دستها را نظاره میکرد
پرسیدمش عشقت کو؟
گفت در اتشم سوخت  و من هم اماده ی سوختنم
منتظر تو بودم
و شعله کشید...سینه ام از درد خروشید و شعله کشید
رهگذران بی تفاوت عبور میکردند
و هرکدام پی سایه ای دویدند
بقیه بعد ا....

نمیدونم

اسمون تاریک بود هیچ ستاره ای تو اسمون شب نبود.. حتی اون شب ماه هم حوصله ی
بیرون اومدنو نداشت.. گاهی از پشت ابری سرک می کشیدو تا چشمش به لاله ی تنها میفتاد
خودشو پشت ابرا قایم میکرد..
اخه اون شاهد همه ی ماجرا بود و لاله هرشب با اون دردو دل میکرد . حتی موقع رفتن شاهین  لاله گفته بود که مواظبش باشه  .   تنهاش  نذاره  و اونو زودتر برگردونه
تقصیر خود شاهین بود.. خوب لاله که نمیدونست.. اون فک میکردشاهینش همش به یاد اون بوده
اما افسوس که لاله رخی دل و دینش را ربوده بود.. و شاهین در بند وی اسیر..
و اصلا فراموش کرده بود که لاله ای تنها منتظرش مونده.. حتی بعد گذشت سالها

اینم واسه اینکه چش و گوشمونو باز کنیم بعلهههههههههه