بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

شاخه های احساس

-
ای سر چشمه ی تراوشات زیبای جهان
تو اغاز تماشای چشمان تری

بال رنگینی در پرواز
در تابش چشمه های نور
و سکوت من
یعنی شکست شاخه های احساس

تو میشکفی زیبایی

من در خوابم
و ترس در رویاهایم
تو سپیدی . پر اوازی
من پر اندوهم
در خیال تو می پیچم

بال رنگینی در پرواز

در تابش افتاب و نور
من چون موجی
در ساحل
نیامده میمیرم

کویر۲

ه میتونست تا شب نشده به ابادی برسه؟ صدای زوزه ی بادی تو گوشش پیچید . اه خدای من اگه طوفان شن بیاد اونوقت چه؟
خوب اشکالی نداره بازم باعث افتخار خونواده میشه.. اما مریم..؟ حتما بعد مدتی فراموشش میکنه و اونوقت اکبر پسر عموی مریم لابد میخواد بره شهر.. دیگه دوست نداشت به این موضوع فک کنه.. اصلا طوفان شن هم بیاد من باید برم ابادیو دوباره راه  رو ادامه داد.  شنهایی که به هوا بلند میشد و گرد و غباری که به هوا بر میخاست و موج شنهایی که از دور بسرعت بطرفش میومدند. .... حتما زیر اینهمه شن دفن میشم. کسی هم جنازه مو پیدا نمیکنه . مادرم .. بیچاره ... مادرم... برام خیلی گریه میکنه.. بابام هم.. اخه من تنها پسر خونواده ام. بعد شش تا دختر اونم با نذر و نیاز..
گرد و غبار مانع دید افتاب شده بود. خدارو شکر دیگه ترو نمیبینم . چقدر التماست کردم یه خرده کمتر بتاب . اما تو اصلا گوش ندادی و هر لحظه گرماتو بیشتر کردی. نشست نمیتونست به راهش ادامه بده سرشو با دستمالی پنهان کرد.. چه خوب شد این دستمال رو با خودم داشتم و مشک اب رو گذاشت زیر پاهاش و خودشو اندخت رو زمین شنها با بیرحمی تمام در حرکت بودند و احساس کرد که انگاری زیر خروار ها خاک خوابیده.. بازم بهتر از اون لعنتیه
چند مدتی ماند نمیدونست کم کم احساس کرد که نمیتونه تکون بخوره. چرا؟ تمام سعی و تلاششو کرد پاهاشو تکون میداد نه نمیتونست. دستهاش به دنبال مشک اب بودو اینکه  بتونه جرعه ابی بخوره.. دستها انگار مال خودش نبود. اصلا به فرمانش نبود. این طوری اگه بمونه که نمیتونه مریمو دوباره ببینه...

باید تلاش بیشتری بکنه . ای خدا کمکم کن
کسی انگاری داشت شنهای روی بدنش رو کنار میزد و دستهایی که شن ها رو از رو صورتش کنار میزدو تونست چشماشو پاز کنه . دیگه ازون لعنتی خبری نبود نه از خودش نه از گرماش...راستی کی بود که کمکش کرد که از زیر خروارها شن و  ماسه بلند شه .. نگاهی به اطراف کرد . سیاهی شب مانع دیدش میشد . اما از دور چراغهای ابادی روشن بود.. مریم . حتما الان منتظره.. مادرش و خواهراش .. پدرش  لابد اونم منتظرشه.... با غرور تمام....

- وقتی به کپرشون رسید  گفتند پدرش هنوز از شهر برنگشته بود بر خلاف همیشه که اولین نفری بود که وارد ابادی می شد.. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کویر

 

 مرد نگاهی به افتاب کرد  و در حالی که شرشر عرق میریخت باخودش زمزمه کرد: بی انصاف یه خرده فرصت بده دوباره بتاب . میخوای کباب کنی بگو یه دفعه خلاص.. و بعدش دشتش رو سایبان چشمانش کرد و نگاهی به جلو انداخت . نه هنو ز از کپر هاشان خبری نبود... نفسی بسختی کشید و اه بلندی از سینه اش براورد. دوباره میتونست خونواده شو ببینه. عجب کار اشتباهی کرد با اشنایان و همولایتیها همسفر نشد. هر چه سرش میومد از ندونم کاری خودش بود. شایدم بخاطر اینکه میخواست به همه ثابت کنه مرد شده. مرد کویر.. که نباید اینقدر نا امید بشه . تازه افتاب درست بالای سرش رسیده بود کلی تا شب وقت داشت. شب... از بیاد اوریش وحشت کرد . اخه شبهای کویر خیلی سرد میشد و اون هیچ رو اندازی نداشت . اگه میخواست جایی اطراق کنه. نه حتی اگه بخواد راه رو ادامه هم بده . بازم به تن پوشی ضخیم برای شب نیاز داشت. چرا به کار وانسرای حاج ممد نرسیده بود؟ این براش جای تعجب داشت . اخه پدرش همیشه تعریف میکرد که از شهر که راه می افتاد بطرف ابادیشون وهنوز افتاب بالای سرش نرسیده به کاروانسرای حاج ممد میرسیده و اوجا رفع خستگی میکرده و تا غروب نشده داخل کپر خودش بوده. خوب پدرش مرد کار بلدی بود و عمری را در کویر گذرونده بود اون چه طور؟ نه نه هنوز خیلی  زمان لازم بود که بتونه مثل باباش مرد کویر بشه. اما برای اینکه به مریم ثابت کنه . بچه نیست و مرد شده وباید راه رو تنهایی  به پایان میرسوند بدون کمک کسی و حتی اگه مجبور بود تشنگی و سوز شب رو هم تحمل کنه این کارو انجام میداد.
صمد دوباره نشست اما تحمل گرما ی طاقت فرسا رو نداشت بعد از اینکه گلویی تازه کرد  بسرعت برخاست و براه افتاد. همش به فکر مادرش بود . حتما الان خیلی نگران شده و مدام  میاد بیرون وچشم براهه. باباش چه؟ نه الان سبیلاشو تاب میده و با غرور تو قهوه خوونه میگه .: پسرم صمد رفته شهر برای عروسش حلقه بخره
تو ابادیشون رسمه هر پسری که تنهایی بتونه از کویر رد شه وبره و برگرده اونم با یه سوغاتی برای عروسش. همه به چشم یه قهرمان بهش نگاه میکنند و دختر مورد علاقه شو با افتخار بهش می دن. از یاد اوری چهره ی امریم و  اینکه تو جمع دختران چقدر بهش افتخار میکنه. لبخندی بر لبان خشکش نقش بست و انگاری هوای خنکی تو ریه هاش جریان پیدا کرد و نفسش تازه شد و با اسودگی به راه ادامه داد. ولی مگر گرمی طاقت فرسا ارامشی برایش باقی میگذاشت.