بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

کویر

 

 مرد نگاهی به افتاب کرد  و در حالی که شرشر عرق میریخت باخودش زمزمه کرد: بی انصاف یه خرده فرصت بده دوباره بتاب . میخوای کباب کنی بگو یه دفعه خلاص.. و بعدش دشتش رو سایبان چشمانش کرد و نگاهی به جلو انداخت . نه هنو ز از کپر هاشان خبری نبود... نفسی بسختی کشید و اه بلندی از سینه اش براورد. دوباره میتونست خونواده شو ببینه. عجب کار اشتباهی کرد با اشنایان و همولایتیها همسفر نشد. هر چه سرش میومد از ندونم کاری خودش بود. شایدم بخاطر اینکه میخواست به همه ثابت کنه مرد شده. مرد کویر.. که نباید اینقدر نا امید بشه . تازه افتاب درست بالای سرش رسیده بود کلی تا شب وقت داشت. شب... از بیاد اوریش وحشت کرد . اخه شبهای کویر خیلی سرد میشد و اون هیچ رو اندازی نداشت . اگه میخواست جایی اطراق کنه. نه حتی اگه بخواد راه رو ادامه هم بده . بازم به تن پوشی ضخیم برای شب نیاز داشت. چرا به کار وانسرای حاج ممد نرسیده بود؟ این براش جای تعجب داشت . اخه پدرش همیشه تعریف میکرد که از شهر که راه می افتاد بطرف ابادیشون وهنوز افتاب بالای سرش نرسیده به کاروانسرای حاج ممد میرسیده و اوجا رفع خستگی میکرده و تا غروب نشده داخل کپر خودش بوده. خوب پدرش مرد کار بلدی بود و عمری را در کویر گذرونده بود اون چه طور؟ نه نه هنوز خیلی  زمان لازم بود که بتونه مثل باباش مرد کویر بشه. اما برای اینکه به مریم ثابت کنه . بچه نیست و مرد شده وباید راه رو تنهایی  به پایان میرسوند بدون کمک کسی و حتی اگه مجبور بود تشنگی و سوز شب رو هم تحمل کنه این کارو انجام میداد.
صمد دوباره نشست اما تحمل گرما ی طاقت فرسا رو نداشت بعد از اینکه گلویی تازه کرد  بسرعت برخاست و براه افتاد. همش به فکر مادرش بود . حتما الان خیلی نگران شده و مدام  میاد بیرون وچشم براهه. باباش چه؟ نه الان سبیلاشو تاب میده و با غرور تو قهوه خوونه میگه .: پسرم صمد رفته شهر برای عروسش حلقه بخره
تو ابادیشون رسمه هر پسری که تنهایی بتونه از کویر رد شه وبره و برگرده اونم با یه سوغاتی برای عروسش. همه به چشم یه قهرمان بهش نگاه میکنند و دختر مورد علاقه شو با افتخار بهش می دن. از یاد اوری چهره ی امریم و  اینکه تو جمع دختران چقدر بهش افتخار میکنه. لبخندی بر لبان خشکش نقش بست و انگاری هوای خنکی تو ریه هاش جریان پیدا کرد و نفسش تازه شد و با اسودگی به راه ادامه داد. ولی مگر گرمی طاقت فرسا ارامشی برایش باقی میگذاشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد