بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

گذر از سایه کنم
روشنی ریشه بنم
میکند ازرده هوای ریا مرا
اینهمه دوگانگی بر بستر چهره ها
چشمه ی نور و وضو
روزن عشق و خضوع
چهره هامی بینم
نزدیک. دور. اشنا
شب سیاهست نیا
 عطش تشنه بخواب
روشنیرا بشتاب
شب ره ناهموار
شعله های بسیار
خاکستر میگردد نیزار اندوه
هنوزم بر دوشم دست رد ان کوه
ساقه ها خم گشته
ز عطر عشق مسته
او ایستاده و مست
فخر کین بنده ام هست

-------------------

چون بدیدند حالتم از تو نشانی داده اند
عاشقان کوی تو از هر جهان ازاده اند
در فراغت گریه کردم ابر بر حالم گریست
گریه هایم بر سر سجاده ام اماده اند
من گنه کردم زتو غافلشدم.عفوم          بکن
اینتن و جسم و بدن از بهر مرگ اماده اند
عاشقان زلف تو شب را انیس  یلفته اند
با هزاران شور و شوق در وصل تو ایستاده اند.

ننگ

اسمان       خونمیگرید و خورشید میلی به طلوع ندارد.. اما
چاره ای نیست ..او همیشه مظلومیت شیعه را دیده و اجازه ی
دخالت نداشته است.. اومیداند که خورشید دیگری در راه است با
اختیا ر تام..تا سکوت هزار ساله ی شیعه را بشکند و
از اول ظالم تا اخرینشان  انتقام بگیرد..
اسمان سامرا شاهد دستانی ننگین و خون الود و خائنیست که
نمی توانند اقتدار را در سکوت ببینند و چون شغال با دستانی لرزان
برای هتک حرمت ساحت مقدس عرشیان  وارد خلوت شیعه میشوند
و انگاه کار ننگینشان پایان می پذیر د می بینند که خود شکسته اند نه عرشیان. چرا که حرمت عرشیان با دستهای نا پاک الوده هرگز شکستنی نیست و   قلب شیعه است که جریحه دار میشود ودر سکوت مولا می گرید............
بریده باد دستانی که  با شیر شغال و خونروباه تغذیه شده اند و این چنین با نفسهای کثیفشان هوای مقدس  بخواهند الوده سازند افسوس که نمی دانند دریا با سگ نجس نمیشود ..نفرین ومرگ بر حرمت شکنان همیشه ی تاریخ شیعه..

در اتش عشقت چنان سوخته جانم
روح هم نفس توست ..مرا نیست توانم
گر رخ ننمایی و اتش  نشه خاموش
صد جان دگر هم زنم اتش که همانم
-----------------
عاقل نبود هر که بجانش شرر افتاد
وز زلف و نگاه تو بجانش خطر افتاد
ان صورت و ابروی تورا هر که عیلن دید
در وصل نگارش بیاد سفر افتاد