بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

یادت

 

می نگرم بر دریا موج از پی موج روانست
و چه صمیمانه برای هم جشن مرگ میگیرند
و ساحل با بیرحمی تمام لاشه هارا به دریا تحویل میدهد
مرگ اغازیست برای پیوستن و یکی شدن دوباره ی موج و دریا
نمیدانم  چراجای پایت را هیچ موجی پاک نمیکند
انجا که میزسند اهسته خودرا به ساحل و صخره ها می کوبند
و گردو غبارش میشویند
و  بر جای پایت طواف میکنند
تازه میفهمم
من چه بیهوده می کوشم یادت را از قلبم پاک کنم

پرنده


هوا سرد شده بود برگها  تغییر رنگ داده و با حسرت و اندوهی بی پایان از درخت جدا میشدند و صدای گریه شون دل اسمونو به در در می اورد و اسمون گاهی اه سینه شو بیرون میداد و قطرات اشکش چون سیل می بارید.. درختها ازین جدایی دلگیر میشدند و با اندوهی گران همره باد می لرزیدند. این بین فقط باغبان پیرو همه فراموش کرده بودند که گوشه ای از باغ نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته و  زحماتش را بر باد رفته می دید. شور و نشاط از باغ رخت بر چیده بود و گاه صدای قار قار کلاغها به گوش میرسید. باغبان پیر یادش افتاد مدتها قبل نه خیلی دور همه جا شاداب و سر سبز بود و صدای مستانه بلبل  به گوش می رسید و نوازش نسیم بر گلبرگ گلها نشاطی تصور نکردنی ایجاد میکرد. اما حالا..
سوز و سرما عجیب بیداد می کرد . نگاهی به اسمان کرد بغض بیش از حد اسمان و ابرهای سیاه حکایت از هوای بسیار بدی داشت . تا خونه راه زیادی بود. پس باید عجله میکرد. بلند شد و اشک گوشه ی چشمش را با پشت دست پاک کرد و براه افتاد . دم در ایستاد و دوباره نگاهی به باغ انداخت و در رابست  و با خود گفت: اگه عمری باقی باشه.. راه افتاد درختهای دو طرف جاده با سکوتی مرگبار  پیر مرد رو بدرقه کردند.
شدت بارش باران بیشتر شده بود و باد تندی می وزید انگاری  باد نبود و طوفان بود..و میخواست درختها رو از بیخ و بن در اورد. و هوا اونقدر تاریک شده بود که راهی رو که طی سالیان دراز از کودکی تا به حال پیموده بود نمیتونست درست تشخیص بده. گاه گرد و خاکی که همراه باد به هوا بلند میشد دیدن رو براش مشکل میکرد مخصوصا که گرد و خاک به چشمش هم رفته بود و سوزش و درد عجیبی داشت
پیر مرد  سرعتش رو بیشتر کرد و می خواست زودتر به خونه برسه . تا ابادی خیلی راه بود . میدونست ولی اگه اسمون صاف بود زودتر میرسید . انگاری هوا باهاش لج کرده بود. هرچه بیشتر می رفت سوسوی ابادی رو نمی دید .  بیاد اورد که مدت زیادی که داره راه میره. خیلی سردش شده بود و تموم لباسهاش خیس  . طوری که اب از لباسهاش می چکید همراه بارش باران. چرا نمی رسید . اخه این همه راه طولانی طی کرده باید چراغهای ابادی رو می دید . شایدم برق نداشتند و طبق معمول خاموشی بود..احساس کرد دیگه قدرتی برای رفتن نداره . باخودش گفت: ولش کن نمیرم منکه دیگه اخر خطم . شابدم تقدیر اینجوری بوده و نشست روی یک تخته سنگ .  پاهاش انگاری داخل جوی اب باشه .
پاهاشو جمع کرد و و چهار زانو روی تخته سنگ نشست. اب از موهاش شر شر می ریخت.و بارو امون نمی داد .دیگه نه میخواست بره و نه دلش برای ماه بانو تنگشده بود .صدای اوازی به گوشش رسید خوب گوش داد. تو این بارون و این سرما و سوزی که در راهست و خبرا ز بارش برف داره. چی میتونه باشه؟ نه حتما اشتباه کرده ؟ با خودش گفت: خوب فک کنم دچار توهم هم شده ام و مادرم می گفت که پدرم موقعمرگ دچار توهم و خیالات شده بوده. به نظرم منم دارم میمیرم... ودوباره لرزش وسرمای شدیدی تو وجودش حس کرد. کاش... نتونست ادامه بده .. خوابش می اومد و پلکهاش سنگینی میکرد . می تونست بخوابه اگه .. هوا کمی بهتر بود..
بازم صدای اوازی به گوشش رسید و اواز نزدیک و نزدیکتر میشد.. چقدر این اواز شبیه بلبلی بود که همیشه تو باغ دور گل.. می گشت .و بازم صدا نزدیکتر شد و کم مونده بود از تعجب از رو تخته سنگ بیفته . پرنده خیسه خیسه بود و بزحمت پرواز می کرد و اواز ش خیلی حزین بود اومد و  رو دست پیر مرد نشست مثل همون وقتها و دوباره بلند شد و کمی پرواز کرد و افتاد داخل ابها . پیر مرد سرما و خستگی و چشمهایش را فراموش کرد و دنبال پرنده راه افتاد و هر قدم به قدم پرنده رو از داخل ابها بر میداشت و نوازش می کرد و پرنده دوباره یه پر میزد و می افتاد . نفهمید چه مدتی این کارو ادامه دادند. ولی وقتی پرنده ی رو تو دستش گرفت .ایندفعه دیگه پرنده برای پرواز تلاش نکرد و ساکت و خاموش بود . پیرمرد پرنده رو نزدیک گوشش برد ..نه قلبش نمیزد . غمگین شد و  ناله سر داد و اشک امانش رابرید و سرشو بلند کرد تا بگه ..
- اخه چرا؟؟
چراغهای ابادی سوسو میزدند ........

باران


زیر باران حجم تماشارا اندازه می گیرم
زمین خسته است از دلتنگی من
زندگی را در برگ شقایقی می بینم
کوتاه و پر اشتیاق
بوی نم باران ریه هایم را تازه می کند
نگاهم تا انتهای درختان باغ در جستجوست
پرنده ای با بالهای خیس بر روی زمین
 ادراک مرا می بیند
صدای نفسهایش می اید
با سکوتی سبز راه را طی می کنم
پرنده قلبش تند می زند
خونی تا  دور دستها زمین را می شیارد
اوایی حزن الود از قلبم می شنوم
درختان خاموشند
پرنده ارامتر در دستانم
او مجروح است و تشنه ی دستانی گرم
زیباست
دوباره نگاهش می کنم
نگاه غریبی دارد
من با نگاهش مانوسم
چشمانش پاکی محض است
و اندوهی دارد به وسعت بارانی شدن چشمانم
باید فکری برای بال مجروحش بکنم
فکرم ترد و شکننده میشود
اگر نتوانم
وتبسمی بر نگاه حسرتبارش می نشیند و
من جان تازه ای می گیرم
می دوم تا خانه
من می توانم
اری می توانم
--------------