بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

سر سبز....

داشتم فک میکردم به اینکه چرا اینهمه حوادث و اتفاقات ناجور میفته و هیچ اب از اب ..................
یعنی میشه روزی صفحه ی حوادث روز نامه ها و مجلات تعطیل بشه.....
و تنها از اتفاقات خوش زندگی بنویسند .ااونوقت به نظرم خیلی ها کارشونو از دست میدن و شاید بخوان سر به تنم نباشه با این ارزو.
ولی خوب ارزو بر جوانان عیب نیست. حالا  برا جوانان نه یه پرنده. خوب اشتباه شد ببخشید باید گفت: پرواز بر پرندگان عیب نیست..
مثلا شما ببینید اینهمه دزدی اتفاق میفته و اینهمه جنایتهای جورواجور رخ میده. و تصادفات هم که به نظرم رکوردار باید باشیم.
زمستون که میاد منتظریم جندین نفر با گاز خفه بشن  یا اتش بگیرند( خدای ناکرده)
بقیه ی روزای سال هم که همه نوع عزرائیلرو ملاقات میکنیم. ولی خداییش با این اتفاقات و جنایات فک کنم عزرائیل هم از دست ادما شاکی شده.
حالا جنگ و مسائل تروریستی هم که جای خود دارد
البته نمیشه با عزرائیل شوخی کرد ...نه....  از مرگ نمیترسم . ولی تا نفس میکشیم زندگی میکنیم و هر وقت که نوبت ملاقات با ایشون بود در کمال ارامش و گشاده رویی فرمان حق را می پذیریم
اما به نظر میاد که عزرائیل خیلی اضافه کاری داشته باشه....
چرا باید در هر گوشه ای ازین مکانی که زندگی می کنیم اتفاقاتی ازین قبیل بیفته؟
 فکرشو بکنید کسی پول داشته باشه یه جور جونش در خطره. نداشته باشه جور دیگه..

خوب کی میخواد جواب بده؟؟؟؟؟؟؟ امنیت چیز خوبیه خیلی خوب.
باید از کسانی که سعی میکنند فراهمش کنند تشکر کرد و گفت: ترو خدا یه خرده بیشتر به جون ادما بها  بدهیدو ارزش قائل شید. و هر انچه در رابطه با مسائل امنیتی و جان هموطنان است رو جدی بگیرید.
امنیت رو نمیشه با ورد ایجاد کرد قاطعیت میخواهد و امکانات ..
باید کسانی که در رابطه با مال و جان مردم ایفای نقش میکنند اونقدر از  لحاظ اقتصادی و روانی و اجتماعی تامین باشند که بتوانند  وظیفه شونو به خوبی اجرا کنند.  مشکلات معیشتی رو جدی بگیریم. شاید فک کنیم که ضرر های وارده مال یک دهه رو بشه جبران کرد. ولی این مسائل چندین دهه روی روح و روان مردم تاثیر خواهد گذاشت و اثار زیانبارش را سالیان سال نشان خواهد داد. و اگر به این وضع پیش بریم خدا به همه مون رحم کنه  که چه اینده سازی خواهیم شد...و چه اینده سازانی .............

می فهمم

 

دیروز مست عطر کودکی بودم
رویاهایم تموج تپشهای قلب مادرم بود
کفشهای نقره ای مادرم ارزوی سر کشم میشد
بی خیال و سبکبال میدویدم درون نور
می پریدم با بال شاپرکها
در بستر پندار من فردا زیبا بود
 گاه می اویختم بر رنگین کمان
و گاه پریشان میساخت موهایم نسیم
 اکنون من در فردای دیروزم گم هستم
جویبار رویاهایم گلی گشته
ائینه ی پندارم هم کمی تیره
 شب جام تشویش میدهد
روز چشمانم شبیه ابر
ارامشم زیر چرخ وحشی گردون خرد میشود
من میفهمم
چشمان اشک الود
 میفهمم قلب زخمی و مجروح
عطر نیلوفری نیست در مرداب ارزوهایم
اکنون نیک میدانم چرا   امین می گرید
من حسرت غبار گرفته ی اکرم را میبینم
برای دیدن دود و اه سینه ی مادر لیلا
نیازی به این مدرک دانشگاهمم نیست
 دردستهای پینه بسته ی بابای علی
? هیچوقت  از ارزوهای علی خبری نیست

یه چیزی

عید مبارک

برا ی شمردن درختهای کنار جاده فرصت زیادی نداشتم. حتی برای دیدن گلهای باغچه. من برای چیدن میوه ی درختان باغمون هم وقت نداشتم. اخه من فرصتمو فروخته بودم . همین الان فرصتهای خوب زندگی را به یک دوره گرد فروختم . او زمان می خرید و خوشبختی می فروخت. البته چیزهای زیادی برای فروش داشت.دروغ هم میفروخت و لی من نفهمیدم در ازای فروش دروغ چه میخرید لابد صداقت و شایدم
اعتماد.......
در بساطش مهر بانی و عشق هم میفروخت و در ازایش  زندگی میخرید . حالا چه مدت نمیدانم؟؟؟؟؟؟
میگفت : اگه بتونی برام مشتری بیاری . اشانتیون هم  میدم . من خوشبختی رو خریده بودم و خوشحال. گاه فکر میکردم که اگه بتونم زهرارو هم وادار کنم زمان رو بهش بفروشه حتما میتونم از بساطش چیز خوبی انتخاب کنم مثلا ... عشق.. اره  این باید چیز خوبی باشه. پس دوباره از نیمه ی راه وسوسه شدم و بر گشتم تا جعبه ی خوشبختیمو با عشق عوض کنم .  با خودم فک میکردم خوب باید چیز خوبی باشه که اینهمه راجع بهش حرف گفته شده . وتازه چقدر  زندگیم قشنگ میشه. اخه میگن با عشق دنیارو زیباتر میشه دید.

--- اقا ببخشید میتونم جعبه ی خوشبختیمو با عشق یا مهربونی عوض کنم.. فروشنده ی دوره گرد نگاهی بهم کرد و  در حالیکه صدایش یه کمی کلفتر شده بود و می لرزید و تو نگاهش یه چیز وحشتناکی موج میزد با عصبانیت گفت: نه  نمیتونی . من عوض نمیکنم . تازه اگه میخواستم عوض هم بکنم بر فرض محال. تو فرصت نداشتی .تو برای هیچ چیزخوب زمان نداری.  نه تو برای فرصتهای خوب زمان نداری... نداری....
در حالیکه عرق سردی بر بدنم نشسته بود گفتم: تو دوره گرد نیستی تو ابلیسی....
و او قهقهه ی مستانه ای سر داد که تمام بدنم لرزید ... و درمانده و نا امید به دنبال کور سوی امید می گشتم .. گریه امانم نمیداد و تمام صورتم پر اشک شده بود و در همین حال خدارو صدا میکردم  در حالیکه میدانستم برایم فرصت خوبی باقی نمانده است..
--- پرستو  ..پرستو چه شده؟ مادر  ؟ .  .پاشو  ...  سحری اماده  است...دیر مون میشه .. بلند شو ا....بارک الله دخترم..
-----------------------------
                                                                                                   
امشب در                                           

مهتاب غم دل خواهم شست                                      
و سینه ی مردابیم را
سر شار از عطر گلهای نیلوفر خواهم کرد
باز از مرز خویش خواهم گذشت

شاید نگاه سرگردانم در ایینه ی شب تو منعکس شود

و خدای دشت عشق گره تور خواب بگشاید
ای خدای دشت نیلوفرهای قلبم

بنواز اهنگ جادویی امدنت را
که عطش امدنت خواب از دیده ام ربوده است