اقای اعتمادی وقتی شنید که مهرداد و محمودو گرفتند(اخه یکیشون بچه خواهرش بود ..اونیکیمبرادزاده اش) .. اونم بخاطر دعوا و کتک کاری و تازه این دعوا وکتک کاری بخاطر پروانه دختر خودش بوده.. اعصابش بهم ریخت و در حالیکه احساس شرم و گناه میکرد ..وارد خونه شد.. اما خونه مثه همیشه بود ..اروم و بیصدا .واولین کسی هم که دوید و بهش خسته نباشید گفت: دخترش بود..با عصبانیت جواب سلامشو داد.. پروانه یکه خورد .. اما هیچی نگفت --اهای خانوم کجایی بیا ..خانوم اعتمادی با عجله از اشپزخونه بیرون اومد وسلام کرد وخسته نباشید گفت .. وپرسید: طوری شده اقا؟ -- تازه میگه طوری شده.. این دسته گلو توپرورشش دادی.. محله رو بهم ریخته. ابروم جلوی امیز محسنامام جماعت مسجد بر باد رفت .. وقتی جلوی خونه ماجرا رو برام تعریفکرد.. -- خوبحالا تعریف کن ببینیم چیشده؟و وقتی اقای اعتمادی تموم ماجرا رو تعریفکرد .. پروانههمونجا روبروی اشپزخونه وایستاده بود .دیگه پاهاش تاب نیاوردند وهمونجا نشست ودستشوگذاشت رو سرشو گفت : واینه... مادرش در حالیکه جبهه می گرفت گفت:خوب گیرم که دعوا کرده باشن .. به ما چه ربطی داره؟ مگه دختر من چه عیب و ایرادی داره؟این دوتا کله خرابدعواشون شده .. اونا سر خواستگاری هم که بفاصله ی یه روز اومدند ..دعواشون شده بود..منم واسه همینجوابشون کردم ..حتی به شمام نگفتم..حالام طوری نشده....شوهرش میدیم تا تا از شر اینا خلاص بشیم.....
سلام
شعراتون قشنگه
سلام
خسته نباشی
وبلاگ قشنگی داری
اگه با تبادل لینک موافقی به من هم بگو تا لینکت را در وبلاگ بگذارم
موفق باشی
فعلا