بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

حس



به نر می رسید
مثل نسیم صبحگاهی
و من تازه امده بودم
برای دیدن نسیم
وبازی با امواج دریا
روی ماسه ها دستی کشید
ماسه ها خندیدند
و با ترنم امواج       زیر نور
رقصیدند
قایق ذهنم تکانی خورد
دوباره نگاهش کردم
همیشه در مسیر تماشا گام بر میدارم
بی صدا
احساسش را در نفسهایم ا تازه کردم
تما شا نبود
عبور ثانیه ها را حس کردم
گیسوانم در باد لرزید
باید شتاب میکردم
در رفتن
همیشه اخر قصه ها حادثه ی دردناکیست
باید از حرارت حادثه دور میشدم
اوبا چشمانش حصار می بافت

جین

-
خوب یکی از مزایایی که نپوشیدن لباسهای جین(همون لی)داره اینکه .. شما میتونید  مثل مردم هند (زمان گاندی) که لباسهای بافت وطنشونو که از جنس خدا چی بوده(بیسوادیم بد دردیه.. با با .. فاضل..ننویس بلد نیستی..چشم میرم می پرسم ببینم چی بوده؟)می پوشیدند ومیدونید که تودهن انگلیس زدند وپیروز شدند .. خوب حالا شمام واسه خاطر این اجنبیهای بیخبر از خدا برید ازین لباسهای دوخت وطن .. و پارچه های وطنی بخرید و بپوشید .. اقا یه کم کوچولوهم به فکر مشکلاتی باشید که با پوشیدن این لباسها عاید کشور میشه..مثلا  لباسهای تیره بپوشید ماهی یکبار عوض کنید کافیه.. چیه مگه ماهی هستید تند تند لباس و شنا و حموم که چه بشه.
. ا ب و برق رو مواد شوینده رو هدر ندهید.. صر فه جویی کنید..اتازشم همین لباسا باعث میشه که اینهمه تورم بشه.. میرید خرید ..فروشنده میبینه سر ووضع درست وحسابی خوب یه کم قیمتو بالا میبره..حالا فکرشو بکنید لباس و تیره و ماهی یکبار عوض کردن..خوب فک میکنه از جزیزه ی رابینسون پاشدید اومدید وارزون حساب میکنه و تا ده کیلومتریتونم احد الناسی از کنارتون رد نمیشه ودر نهایت بازار عطر و اد کلنهای بسیار خوشبو(افعال معکوس) وطنی هم داغ میشه..
حالا بعد بازم درابطه با مزایای این می نویسم
حالا...

علی ع

تمام روز را منتظر بود ..پشت در خانه نشسته بود وگوشهایش را تیز کرده بود تا مگر کسی در را بکوبد..مادر بارها گفته بود : دخترم امید بیهوده ایه.. هیچکس این در را بصدا در نخواهد اورد.. از صبح نشسته ای افتاب هم غروب کرد و ستارگان  به تماشایت امده اند..بلند شو بیا شامت را بخور و بخواب..ما در این شهر غریبیم.. کسی را نمیشناسیم....ولی او به خودش امید داده بود.
-.اخه دیشب بابام   خودش بهم گفت: دخترم فردا پدر میاد دیدنت.. مطمئن باش  ..پس بابایی راست نمیگفت
نه من نمیام منتظرم حتما میاد..   شامم نمیخورم تا بابام بیاد
--ولی بابات که نمیتونه بیاد خودتم میدونی اون الان پیش خداست..
-- میادخودش گفت  میاد...................انقدر نشست پشت در که خوابش برد..ماه خودش را کنار کشیدو پشت ابری قائم شد تا دخترک  در ارامش بخوابد   ستارگان هم کم کم پنهان میشدند..مادر کنار دخترش نشسته بود ..خم شد تا بغلش کنه و ببردش داخل اتاق..
صدای در بلند شد ..نه باور کردنی نبود کسی به در می کوبید..مادر پرسید کیه؟
دختر چشمانش را باز کرد و گفت: خودشه ..اره خودشه..میدونستم  میاد و در را باز کرد..مردی با یک کیسه
کهچهره پوشانده بود..دختر سلامش کرد واو بارامی جواب سلامش را دادو دستی بر سرش کشید
-- اه بابا امدی..دیدی مادر گفتم که اومیاید..بابا تروخدا چهره تو نشون بده..مامانی میگفت نمیای
-- من امدم وازین به بعد هرشب به دیدنت میایم ... ابوتراب را ببخش دخترم که امشب دیر به منزل شما سر زد
..شما تازه به کوفه امده اید؟