بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

پرداخت قبض

جدیدا خدا نکنه گذر تون به بانک بیفته..یا جمعیت زیاد شده..شایدم قبضها زیاد شده اند(اینو مطمئنم)
و شایدم کارمند بانکها کم شده اند.. خوب استخدام جدید ندارن  فعلا
خدا بدور کنه..باید سه ساعت تو صف وایستید تا قبض پرداخت کنید ودیگه اصلا فرصتی برای فک کردن به
مسائل دیگه نمیمونه..مخ من که تعطیل و تصمیم میگیرید که دیگه قبض موبایلتونم خودتو پرداخت نکنید..
اخه اصلا حوصله وایستادن تو صفو ندارید..کار دیگه پرداخت با کارتهای الکترونیکیه
اما خوب اکثرا یا برق قطعه..یا دستگاه موقتا کار نمیکنه.. یا در حال سرویسه.. یا از شبکه قطعه
..پس همون صف اخرین راه حله.. البته بهتره واسه یه بارم تجربه نکنید..ادم  عاقل هیچوقت
شاخ نمیشه..واسه پرداخت قبض ..بهتره بزرگترا کارشونوانجام بدن.....

پرستو

پرستونگاهشودوخت به افق....منتظر بود که زمان کوچ برسه..دلش واسه دخترک سوخت
بیخودی بهش دلخوش کرده بود..اخه اون موندنینبود..و باید میرفت..
اگه غمگین بشه؟  اگه طاقت دوری نداشته باشه؟  اگه دلش بشکنه؟  وخیلی اگرهای دیگه تو
ذهنش نقش بست....
--خوب شد با پرستو ی تنها حرف زدم..دخترک هرگزنخواهد فهمید.. هرگز.. او میتونه
جای خالی منوبراش پر کنه

ربابه

از وقتی که بیاد داشت ..تابستونا براش زجر اورترین  فصل سال محسوب میشد..از طرفی باید تومزرعه کار میکرد و از طرف دیگه دنبال کارهای ساختمونی بود (اخه اگکه تابستون                                                                            پشتبومو اسفالت نمیکرد توبرف و بارون چکه میکرد وکلی تو زحمت میفتاد)و  تا ز ه همیشه چند تا تجدیدم که براش روزهای تلخ مدرسه رویاد اوری میکرد..امسال دیگه بدتر شده بود..نرگسم که داشت میرفت خونه ی بخت..کارهای اونم باید  انجام میداد..ننه اش که همیشه تو رختخواب بود..باباشم که دائم تو غربت کار میکرد..
اما از پول خبری نبود..از این و اون شنیده بود که باباش زن گرفته اونم تو ولایت غربت..
اما ننه اش خبر نداشت..مونده بود توکار خدا حیرونه حیرون..اصلا اونو براچه خلق کرده بود.؟.تازه یادش افتاد واسه حمالی.. اگه اون نبود تموم کارا رو زمین میموند.. چند بار از خدا خواسته بود که ننه اش رو
نجات بده..هر طوری که خودش میدونست..اما نه خدا اصلا به حرفاش گوش نمیداد.. به قول خودش بریده بود از همه چی..اگه این دوسال دبیرستانم تموم میشد.. یه فکر اساسی برا زندگیش میکرد..درو بست ووارد کوچه شد..سرش پایین بود چند تا ازین زنای ده بیرون بودند و مجبور شد بهشون سلام کنه..ننه ربابه از پشست سر صداش کرد: مجید  ..هی مجید ..بیا ببین این در اتاق بالاییمون قفل شده و ناز گل مونده تواتاق..قربونت ننه ببین میتونی درو واکنی؟    /....
به خودش لعنت فرستاد وبه نازگل..بمیره به من چه؟با اکراه برگشت وو با ننه ربابه از پله ها بالا رفت وبا چندتا اچاربه در ور رفت..تا بالاخره بعد کلی عرق ریختن  و پیچاشوبازکردو در باز شدو و داشت از پله ها میومد پایین..که صدایی گفت: دستتون درد نکنه اقا مجید..وایستاد و نگاه کرد..قلبش هری ریخت پایین
خواست بگه خواهش میکنم نتونست..چند لحظه وایستاد وفقط نگاه کردووپاهاش حس حرکت نداشت.
بالاخره گفت: خواهش میکنم(وبا خودش گفت:ونه نازگل نمیره...) ننه ربابه دارم میرم دنبال اسفالت برا پشت بوم ..برا شمام سفارش بدم؟ احساس میکرد دنیا خیلی قشنگتر شده..با چند لحظه قبل کلی فرق داشت.....