بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

سرا

  یار مرا ز خود مران.عاشقم وهوس مدان
زانهمه اتش و شرر.. سود بود نی که زیان
یار رخ خویش نمود....فاصله  بسیار چه سود
من بوصال دلخوشم...عقل مرا چسان ربود
یار بیا بنده منم.... زغیر تو دم نزنم..
کار من از جنون گذشت..روح برفته از تنم
ان خط وابروی ترا...کمند گیسوی ترا...
نکشیده نگار گری..دوچشم اهوی ترا
یار به من نظر نما..با دلمی تو هر کجا
این دلو اتش میزنم.. گر نبود ترا سرا

جان

عشق را تفسیر کرده هر کَسی
در کوی عاشق مباد خار و خَسی
هرکودر کار عشق دل باخته
یا به هجرش در فراقی ساخته
نام عاشق بر تنش زیبنده نیست
غیر عشق اوکَسی را بنده نیست
انکه میگوید ز لیلی قیس نیست
وانکه رامین را بخواند ویس نیست
در ره لیلی  بیابان خانه است
زینهمه نعمت به تن یک جامه است
در ره عشقش ز جان باید گذشت
زین همه دنیای پست ازاد گشت
عاشقان را قیمت جان میخرند
عاشقان را سوی جانان میبرند
عاشقان در اتش رخ سوخته اند
عاشقان دیده به مهرش دوخته اند
تو بگو گر صادقی تا جان دهم
بر وصالت عشق من فرمان دهم

میلد مهدی عج مبارک

شقایق سرشو بالا اورد  ارامو اهسته
نگاه تبدارش رادر وجود اسمان ریخت..وگفت:                      زمان موعود نزدیکه..مادرم  برایم از مادرش نقل کرده بود..
و قطره ی اشکی ز سر شوق از گوشه ی چشمش بر خا ک غلتید
قطره ی اشکش  دشت رو سیراب کرد ویکی یکی گلها چشمانشا ن را باز کردندو پرسیدند .:
چه خبره ما احساس تشنگی نمی کنیم.. اه چه
لحظه ی قشنگیست
نسیم  با صدای اهسته پرسید: ماه قشنگ
خبریه؟
به ماهم بگوبیخبرمون نذاروو
شقایق چشماشودوخت توصورت نسیم وگفت: تو احساس نمی کنی؟
ماه گفت: من میبینم  ..اره اونجا پر عطر گلههای یاس و بنفشه و اوه کلی فرشته ی زیبا با بالهای طلایی ..و سفید...
اسمون گفت:  مسافرای زیادی ازینجا عبور کردند..
نسیم خواست بره وببینه چه خبره که همه جا پر نور شد.. گویی خورشید از زمین طلوع کرده بود
شقایق با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: شما ها که اون بالایید مارو بیخبر نذارید..
نسیم گفت: بویی مثل بوی بهشت  روحس میکنم..
اره خودشه بدنیا اومد..
واسمان فریادزد:   اره بدنیا اومد..بالاخره انتظار تموم شد..