بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

مبعث

عید مبعث گرامی باد...........
حرا بود و حرا بود و محمد
مناجات  و خدا و نور واحمد
گهی میماند تا  یک ماه واندی
گهی در طول سال میرفت چندی
محل خلوت وی با خدا بود
ز غیر رب ز عالم هم جدا بود
در ان هنگام علی بیرون غار بود
تمام سنگ غار جوشیده چونرود
تو گویی کوه هم اواز میخواند
زمین واسمان را نور می راند
بیامد جبرئیل با دست پر نور
تمام کائنات در شادی و شور
محمد حق تورا داده پیامی
ز او بادم برایت یک سلامی
بخوان نام نیکوی افرینش
ترا ایزد بکرده این گزینش
ترا مژده که رسول خدایی
بدست تو ز بند باشد رهایی
ملائک گرد مکه در طوافند
تمام کائنات بر توگواهند
 بپیچید در جهان نام محمد
درودی بر تمام ال احمد
کنون ای جد زهراشیر حیدر
ز اندک لغزش زهرابگذر

اینم اینجوریه

بازم ازون روزایی که شیطون رفته توجلدم..ومیخواد گولم بزنه.. اما من که دم لای تله نمیدم و اصلا باهاش راه نمیام.. صدام میکنه: زهرا .خانوم کوچولو.. ببین باهات کار دارم.. من که به حرفاشم گوش نمیدم..بهتره برم بشینم و یه برنامه ببینم.. کانال یک..وای خدا ..مصاحبه.. کانال دو... سخنرانی.. کانال سه.. اخبار و اگهی رویدادها..کانال چهار.. گردش و مصاحبه.. کانال پنج .. بازهم سخنرانی..  اون دوتای دیگه هم که  مثل اینا.. خدارو شکر که تابستوه وبا برنامه های متنوع اوقات فراغتمونوپر می کنند.. چقد ازین برنامه ها استفاده می کنیم

اینه

 ..در حالی که گریه امونش نمیداد وبسختی میتونست حرف بزنه.. سرشو بالااورد..تموم پهنای صورتش خیس شده بود واون چشمای درشتش رنگ خون شده بود.خوب نگاش کردم اخه وقتی گریه میکرد چشاش خیلی خوشگلتر میشد..اگه اینو
بهش میگفتم  حتما از دستم تواون موقعیت خیلی ناراحت میشد
سرشو با دو تا دستام گرفتم و توچشاش زل زدم وگفتم:  ببین کاملیا بهتره عاقل باشی
تو  میدونی که نمیشه به پسرا اعتماد کرد ..خوب من اون موقع هم بهت گفتم..اما تو فک کردی بهت حسودی میکنم.. در حالی که میدونستی من  به این دوستی پاسخ رد داده بودم
در حالیکه سرشوگذاشته بود رو شونه ام گفت: فک نمیکردم اینجوری بشه اونم     امین  با اون حرفای قشنگش.. با اون دل ساده ویکرنگش
-- خوب دل یکرنگ اصلا قبول ندارم.چون اگه ساده ویکرنگ بود ترو بازی نمیداد
بعد اینهمه سال دوستی تازه بفهمی که عقد کرده.. اونم با کی
با دوست صمیمی تو..و اصلا به روی مبارک هم نمیاره و مرتب هم بهت زنگ میزنه و................
 من نمیتونم فراموشش کنم..برام سخته .. جزئیاز وجودم شده..جزئی از خاطراتم..اصلا میدونی نفسهان بهش عادت کرده و.. نمیتونم بدون اون نفس بکشم
من میمیرم باور کن.. راس میگم..
ولی من باورمنمیشد..اخه مگه میشه.. اما وقتی صدای لرزان مادرشوشنیدم وفهمیدم توبیمارستانه باورم شد
افسوس دیر شده بود..