بهار

هنری - طنز- شعر و.........

بهار

هنری - طنز- شعر و.........

سرد

هوا خیلی سرده رنگم پریده
یکی رو این اتول خط کشیده
بی انصافی کرده ضبطمو برده
اما کسی انگار اونو ندیده

زنگ میزنم  پلیس بیاد ببینه
علمی  ندارم توی این زمینه
بعد دوسه ساعتی مامور میاد
تا میرسه میگه مشکل همینه

بارون میاد زمین خیلی خیسه
سمانه زخنده میره ریسه
سمانه جون دزدی خنده داره
میخندم به اینکه میشی سر کیسه

رسیدیم سر چهرراه ایستادیم
شیشه کثیف شد ولی ما پول دادیم 
دختره  ماشین دیگه ای رو دید
پولش زیادی بود ولی  دلشادیم

سمانه صداش کرد باهاش کار داره
یکی داره سر به سرش میزاره
منکه دیگه هیچ طاقتی ندارم
سمانه رفت دختره رو بیاره


من میپرسم چقدر در امد داری؟
سر به سر کسی نذار ..بیکاری؟
اشک  چشاش میریزه مثل ابرا
میگه  خوشی ز درد خبر نداری..

دختره  بیچاره سواد نداره
یه بابای پیر و علیلی داره
مادرش عمریه خفته زیر خاک
ز حال دخترش خبر نداره

سر خیابون بعدی نگه دار
بابام نشسته اونجا پشت دیوار
ما که خونه و جای خواب نداریم
سرفه میکنه .. به امید دیدار

اشک نشست رو چشمای دوتامون
سمانه میره اون سمت خیابون
میخوام برم دنبال دختر خانوم
بغضی نشسته توی این صدامون

پسرکی خیره میشه به چشمام
میگه خانوم اخریش شد تمام
تروخدا یه بسته ادامس بخر
والا امشب نداریم نون و شام

یه دختری داره میاد با باباش
رو هواست و نمیبینه زیر پاش
سگش کنار پسر بچه رسید
صدای کشیده به گوش رسیده


عرفانی

بحرمت چشات قسم دل ازتو بر ندارم
بجز زیارت تو فکر دگر ندارم
ملامتم بکردند بیخردان بیدل
جز ارزوی اومن فکر دگرندارم
اسیر محبس تن نگشته ام رهایم
بجز منزل جانان سویی نظر ندارم
گر که مرا بخوانی یا که مرا برانی
قسم به تار مویت دست ازتو بر ندارم
ماهی دریای عشق قانع به تنگ ابی؟
مرا زخود نرانی بحر دگر ندارم
جمال دلربایت روزگارم تباه کرد
قسم به روی ماهت شب و سحر ندارم
ان چشم پر خمارت دیده زمن ربوده
بی رخ یار زیبا نور بصر ندارم

پروژه

یکی از دوستام یه روز بهم گفت : ندا  چهره ات همیشه شاده و بشاش. خوش به حالت تو هیچ غمی نداری...
من فقط نگاش کردم و بعد خندیدم
-- دیدی گفتم.. خوش به حالتـ..
--- میدونی خیلی وقتها بهت حسودیم میشه.. ازینکه خدا تورو اینقدر خوشبخت خلق کرده.. زیبایی . هوش ..مهربونی..(البته همهی اینا تعارفات معمولیه.. والا ما که تو هوش ای کیو صفر مطلق.. زیبایی زیر فارنهایت و مهربونی ابدا  و اصلا)
...بازم خندیدم ایندفعه یه خرده بلندتر و  بد بختی کلاسها تازه تعطیل شده بود و استاد مون اقای.. ی  داشتند با سیامک  که از دانشجوهای ترم بالا بودند صحبت می کردندو این خنده ی ناغافل من باعث شد که بر گردند و منو نگاه کنند ومن کلی خجالت زده بشم...و سریع داخل کلاس شدم..
و کاملیا هم پشت سرم اومد.
هنوز روی صندلی جابجا نشده بودم و ساندویچی رو که چند لحظه قبل سمانه از بوفه گرفته بود گاز نزده بودم.. سرو کله ی اقای سیامک خان پیدا شد و من به سرفه افتادم و سریع از جام پاشدم و مثل بچه ها ساندویچم و پشت قایم کردم و حالا کاملیا بود که قاه قاه میخندید
-- معذرت میخوام استاد گفتند که شما میتونید تو طراحی کمکم کنید برای پروژه ام لازم دارم
در حالیکه بزحمت ساندویچی رو که تو دهنم داشتم قورت میدادم گفتم:
البته استاد لطف دارند .من زیادم طراحیم خوب نیست  اما خوشحال میشم بتونم کمکمتون کنم. فقط بفرمایید در چه زمینه؟؟؟؟؟؟
-- استاد گفتند بهتره یه نگاهی به عنوان
, پروژه ام بیندازید ..
- چشم حتما..
-- میتونم دعوتتون کنم به چایی
کاملیا جلوتر اومد و گفت: میتونید.. البته ما دو نفریم
منکه عمرا قبول نمیکنم. کاملیا میدونستولی بزور دستمو گرفت و می کشید و به اقا سیامک گفت: شما بفرمایید تا سفارش بدید  منو ندا هم میاییم
ولی سیامک ایستاده بود و زل زده بود تو این چشا( من اگه بتونم این چشامو از کاسه در بیارم بد نمیشه)
-- اقا سیامک طوری شده؟ شما بفرمایید تا منو ندا بیاییم
-- اقا سیامک( ایندفعه کاملیا واقعا داد کشید و من هم سرم پایین بود..
-- پس حتما میایید؟
-- نه متاسفم . اخه باید برم کتابخونه تحقیق دارم . ببخشید
--: اشکالی نداره من میام باهاتون
و خلاصه قضیه ای که میخواست بیخ پیدا کنه تموم شد غافل ازینکه من تو قلبم غم عالم رو دارم و کاملیا اینو نمیدونست..

داستانه .. جدی نگیرید لطفا